نشستم به برگ هایه درخت گیلاسه حیاط مان نگاه میکنم چقد غم انگیز است درخت هوس برگ تازه کرده و برگ هایه خود را یکی یکی می کُشد برگ هایی را که چندین ماه با او بودن
می نگرم می نگرم و به یاد درخت مو طلاییه خودم میوفتم که چطور مرا از خود رانده است و پاییز را بهانه خود کرده است
ای کاش دل به چنین درختی نمی دادم حال میبینم چندین سال است که می خواهد مرا از شاخه هایه خود جدا کند میبینم که به زور خودم را بهش چسبانده بودم دکر توان منت کشی را ندارم همچو برگی که از درختان می ریزد من هم دگر توان ایستادن ندارم باش من از درخت مو طلاییه خو جدا میشوم
بزار روزگار مرا زیر کفش هایه آهنین خود له کند
کر درخت بی وفایه من خوش باشد برایه من کافیست...
ZibaMatn.IR