چشم های غمگینت را میبوسم و تن نحیفت را که دردهای زندگی، بیرحمانه آن را خمیده اند در آغوش میکشم.
و افسانه ی جوانه های امید را برایت میخوانم.در آرزوی آنکه شاید برای لحظه ای کوتاه لبخند معصومانه و عمیقت را که از قلب پاک و خسته ی کودک درونت نشات میگیرد، ببینم.
افسانه ای که به آفتاب پس از باران، آسمان پرستاره ی گمشده در ابرهای طوفانی، و زندگی دوباره ی امید مدفون شده در اشک ها و بغض ها، معنا میبخشد.
اما این افسانه، پایانی دارد و داستان سرایی های من قصه گو در آخر، به سکوت ختم میشود.
این تو هستی که دستت را بر زانوانت میفشاری و برمیخیزی. کوله باری برای سفر میبندی و تا روزی که به آرزوهایت دست پیدا کنی، دنیای قصه ها را قدم به قدم پشت سر میگذاری.
دست های خاکی ات را جانی دوباره ببخش و برخیز.
و من در انتظار روزی خواهم ماند که با قلبی سرشار از امید بازگردی.
دوستت دارم و تا ابد و یک روز به تو ایمان خواهم داشت
دوست زیبای من!
Ava :D
ZibaMatn.IR