باورم نمی شود که تو واقعا تصمیم به رفتن گرفته ای...
هیچ فکر کرده ای که بیست سالِ بعد
در آغوشِ زنی هستی که تو را نگاه می کند، با تو حرف می زند، برایت آشپزی می کند،
اما، اما، جانِ دلم جان می دهد برای لبخندت ؟
جان می دهد برای اخمت؟ جان می دهد برای لحظه ای که چشمانت را میبندی و مانند کودکی مظلوم به خواب میروی...
خوب فکرهایت را بکن بعد از من کسی تو را چون خدای جهانش می پرستد؟؟؟
-شیوا شیرمحمدی
ZibaMatn.IR