طبق روال هر روز که کارام تموم شد میزو مرتب کردم ، وسایلامو جمع کردمو هدفونمو برداشتم تا به سمت خونه برم اما آسمون امروز حالِ عجیبی داشت، تصمیم گرفتم پیاده روی کنم؛
زیاد تصمیمای این شکلی میگرفتم، بی هوا و بدون اینکه مقصدو مشخص کنم مدت زمانی رو پیاده میرفتم.
هم مسیر با عقربه های ساعت رفتم و رفتم تا به رو به رو نگاه کردم ، چشمام دوختم به میز و صندلی چوبی دنج کافه؛ خالی بود!
نه خبری از صدای خنده بود نه بخار قهوه ای ،نه چشم های منتظر!
به سختی سمت میز حرکت کردم، تا خواستم بشینم کافه چی با کلافگی که به چهره داشت آمد و گفت؛ خانم!خانم ؛ متاسفم نمیتونید رو اون میز بشینید.
نگاهم پر از سوال شد؟!
با مِن مِن جواب داد:اون میز مختص دو نفری هستن که باهم به این کافه و به سمت این میز بیان، همینطور که سفارش میز بغلی رو میبرد ادامه داد: یه آقایی که هر روز به اینجا میادو خودشم از دور به این میز زُل میزنه و برای کل روز رزروش میکنه....!
✍سارا عبدی
ZibaMatn.IR