پروانه شدم ، بال زدم ، سوخت دو بالم
دیوانه شدم ، داد زدم ، وای به حالم
بیخود شدم از خویش و از این گردش ایام
نومید و سر افکنده از این طالع و فرجام
مستانه شدم ، باده زدم گاه به گاهی
دل خسته ز می ، باز شدم غرق تباهی
خندیدم و گفتم شود از باده حذر کرد...
از کوچه مستان به چنین حال گذر کرد!
حال این منم و حال من و سوخته بالی
دیوانه و بیخود شده ای ، رو به زوالی
نومیدی و مستی ، به چنین درد دچاری!
دل خسته ای و خنده کنان ، باز خماری...
این بار بسازم به همین بی پر و بالی
عاشق شوم و عشق رسانم به کمالی
بر من دگر آن بال و پر سوخته ننگ است
با بی پر و بالی است که پرواز قشنگ است
بهزاد غدیری
ZibaMatn.IR