پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از ازل تا به الَست/ هرچه بود و هرچه هست/ جز حقیقت نَبُود/ آنچه بر دلها نشست...میرزا آرش خزاعی...
وقت اذان وقتاز آن می گویم ولاغیر...
عبرت؛فقط انسانی که عبرت می گیرد، از لحاظعقلی و روحی رشد می کند. چه عبرت از رفتار و اعمال خودش و چه عبرت گرفتن از دیگری. .. * فاعتبروا یا اولی الابصار *آرش خزاعی (میرزا)...
بر گل مَنشیند ملخی یا مگسیگل به زنبور دهد شهد بسی...شهد چو زنبور خورَد سازد عسلوز نبوغش صد شِفا گیرند اطبا فی المثل...
چه فاصله ای است لایتناهی میان......خواستن و نرسیدن......عشق و نفرت.......مرگ و شهوت.وچقدر به هم نزدیکند....نرسیدن وخواستن.........نفرت و عشق.......شهوت و مرگ.و ما متحیر مانده ایم میان فاصله ها و فرسنگ ها......دورها و نزدیک ها و.......رنگ ها و زجر ها....و سکوتی مبهم و مرموز که به آغوش کشیدههمه هستی را...................................حسن سهرابی...
بیقراری دلت زیباست وقتی بدانی جای برای قرارهست دلتان را بسپار به خدا آرامت می کند آرام آرام زهرا زمانی...
پروانه شدم ، بال زدم ، سوخت دو بالمدیوانه شدم ، داد زدم ، وای به حالمبیخود شدم از خویش و از این گردش ایامنومید و سر افکنده از این طالع و فرجاممستانه شدم ، باده زدم گاه به گاهیدل خسته ز می ، باز شدم غرق تباهیخندیدم و گفتم شود از باده حذر کرد...از کوچه مستان به چنین حال گذر کرد!حال این منم و حال من و سوخته بالیدیوانه و بیخود شده ای ، رو به زوالینومیدی و مستی ، به چنین درد دچاری!دل خسته ای و خنده کنان ، باز خماری......
عاشقانه؛عاشق شد که معشوق او را درمان کند،نشد درمانی شد به هر دردی دچار ،شد چشمان عاشق گریان ،نشد پیدا داروئی برای دلتنگی ها ،همه به گفتند : ای عاشق ،نشد درمانی برای تو ،زیرا که خود معشوق شد برایت درد،رسوایت کرد و پریشانت کند ،عاشق به گفتا: حال معشوق بیاید ،دچار زندانم کند.رحمان شاهسواری کینگ...
یک شب میان قنوتمستجاب می شویاما اگر اجلمهلت دهدسلام پایاننمازم رامجید رفیع زاد...
در زیارت نامه عاشقانفقط یک جمله نوشته اند:الهیدشمنان و دوستان رابه درد عشق مبتلا گردانآمینبرگرفته از کتاب:یک شب از شانه های خدا هم طلبم را برداشتم...
دردها در سینه و ، بی همزبانی بهتر استدرد با درمان علاجش هر زمانی بهتر استدرد دل کن با خدایت رو به قبله در نمازاو که باشد غم چرا ؟ پس شادمانی بهتر استهر کسی دنبال دین و رهبر و آیین خودشیوه ی دین مسلمانی بدانی ، بهتر استاصل دین است شکر حق با صوت شیرین اذانبا خبر از حال همسایه بمانی ، بهتر استندبه می خوانی بیاید مهدی صاحب زمانمعصیت را از دلت ، گر تو برانی بهتر استیا حسین تا با حسین ، فاصله یک نقطه استارزش آن نقطه را گ...
به رقص نور و به هر جشن قسم که خالق من فروغی از خودش آورد ؛ که جاودانه شدم به هرکه مرگ بشر را صحیح می داند بگو که بعد تو زنده ام ؛ ولی فسانه شدم...
عاشقانه می سرایم شعر سرمستی رابی بهانه دل نمی بندم به این هستی رایاد دارم در زمان کودکی گوش سپار بودم به شعر رودکیمی رسید بوی گلها بر مشامم شدم مدهوش این کردگار عالم دل عاجز شده زین درک خیالش سرم سِر مانده از عرش و جمالش جهانش می شود عاشق سرا هابهارش می شود رهای غم هادر آنجا بود که گفتم من به یارمتو را از خالق یکتا بدارم خدایا شکر این عظمتت راغنیمت من شمارم نعمتت رامبینا سایه وند...
دخترک سرخوش آزاد وجودملوس است ولی عاشق آن شر و سرورتدرآیینه چشم تو دیدست خودش را یا آن پسر سرتق و لجباز درونتحیران توام مست از این باده ی صافییامست تو و بوی تو و پیچ به موست...
چه سخت است این فراق و این جداییچه سخت است دوری و این آشناییچه سخت است عاشق دردانه باشیولیکن دور و در میخانه باشیچه سخت است ارگ بم باشی و ویرانو او نقش جهان آباد ایرانچه سخت است کوه باشی قرص و محکمولی با یک نگاهش بید لرزانچه سخت است باز باشی اوج آزاد ولی در پیچ مویش بند و نالان...
سیب لب تو چیدن از این باغ چه سخت استاندر تب تو سوختن این بار چه سخت استدر حسرت یک لحظه نگاهت چه بگویماز دوری و این درد رفیقان چه بگویمآیینه چشمان تو ای داد چه زیباستآن تاب شکن موی تو ای داد چه زیباستآن موی نتابان که شوم بند و اسیرتبر بند کش آن گونه که خواهی تو اسیرت...
من عاشقانه می گویم که دوستت دارمتو عارفانه بشنو که عاشقت هستم️️️...
مجنون را میگفتند که : «از لیلی خوبترانند ، بر تو بیاوریم؟»او میگفت که : «آخر من لیلی را به صورت دوست نمیدارم ، لیلی صورت نیست. لیلی به دست من همچون جامی است ، من از آن شراب مینوشم. من عاشق شرابم و شما را نظر بر قدح است ، از شراب آگاه نیستید!»...
بیماران و میرندگان بودند که تن و زمین را خوار داشتند و مُلکِ مَلَکوت و قطرههایِ خونِ بازخَرَنده را ساختند. اما این زهرهایِ شیرین و افسردگیزا را نیز از تن و زمین گرفتند! میخواستند از بیچارگیشان بگریزند و ستارگان دور از دسترسِ ایشان بودند. پس آهی کشیدند و گفتند:ای کاش برای خزیدن به هستیِ دیگر و خوشبختی راههای آسمانی می بود! آنگاه راههایِ پنهان و جرعههایِ خون را بهرِ خویش بنیاد کردند....
ما ندرتأ در باره آنچه که داریم فکر میکنیم، درحالیکه پیوسته در اندیشه چیزهائی هستیم که نداریم....
حکمت درد کمتر از حکمت لذت نیست. درد نیز مانند لذت، یکی از نیروهای بنیادین بقای نوع است؛ زیرا اگر جز این بود، نیروی درد مدتها پیش از بین رفته بود....
کسی که به سرزمینی سفر کند و مختصر آشنایی به زبان رایج آن قوم نداشته باشد، به مدرسه میرود نه به سفر....
مثلی است به روسی که می گوید: فلانی در حماقت مقامی قدسی یافته است - مباد آنکه کارمان سرانجام از صداقت به تقدس و ملال آوری بکشد! این مجال کوتاه زندگی را چه جای آنکه - به ملال بگذرد!...
هایدگر، فیلسوف آلمانی قرن بیستم، دو وجه از وجود را ارائه داد: وجه روزمره و وجه هستی شناختی. در وجه روزمره تان یکسر جذب محیط دور و برتان می شوید و چگونگی بودن اشیاء در جهان مایه حیرتان می شود؛ حال آنکه در وجه هستی شناختی به معجزه خود هستی متمرکز می شوید و از آن قدردانی می کنید و از اینکه اشیاء هستند و شما هستید در شگفت می شوید....
می بینم که کارهای زمانه میلِ به ادبار دارد و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی و افعالِ ستوده و اخلاقِ پسندیده مدروس گشته و راهِ راست بسته و طریقِ ظلمت گشاده و عدل ناپیدا و جور ظاهر و علم متروک و جهل مطلوب و لومِ دنائت مستولی و کَرَم مروّت منزوی ، دوستیها ضعیف و عداوتها قوی و نیک مردمان رنجور و مستذل و شریران فارغ و محترم و مکر و خدیعت بیدار و وفا و حرّیت در خواب .......
زن کامل نوع انسانی والاتری از مرد کامل است، هرچند بسیار کمیاب تر از مرد است....
هیچ چیزی چندش آور تر از احترامی که از ترس نشات گرفته، نیست....
در عصر ما دیگر چیزی به نام فاصله گرفتن از سیاست وجود ندارد. همه چیز سیاسی است و سیاست توده ای از دروغ، بهانه جویی، حماقت، نفرت و اسکیزوفرنی است....
عشق بلایی است که همه خواستارش هستند....
فرزندانتان از آنِ شما نیستند! آنها پسران و دخترانی هستندکه از خودشیفتگی زندگی، جان گرفتهاند. آنها به وسیله شما، و نه از شما شکل میگیرند، گرچه درکنار شما آسودهاند اما در تملک شما نیستند. شما مجازید که عشق خود را به ایشان هدیه کنید، نه افکارتان را، که آنها خود فکورند....
درختان شعری هستند که زمین بر پهنهٔ آسمان مینویسد. ما آنها را قطع میکنیم و از آنها کاغذ میسازیم بلکه تهی بودن خود را بر آن ثبت کنیم....
اندرز من به زوجهای جوان این است که به هنگام شادی، همگام با یکدیگر نغمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها؛ چون تارهای عود که تنهایند هر کدام، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش....
تنها یک طبقه اجتماعی وجود دارد که بیشتر از پولدارها به پول فکر میکند و آن نیز بی پولها هستند....
هر نفسی که فرو میبریم، مرگی را که مدام به ما دستاندازی میکند پس میزند... در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همانطور که تا آنجا که ممکن است طولانیتر در یک حباب صابون میدمیم تا بزرگتر شود، گرچه با قطعیتی تمام میدانیم که خواهد ترکید....
خطای رایجی است که مردم عشق را بالاتر از دوستی می نشانند و آن را در حکم امری کاملا متفاوت می نگرند. عشق تنها زمانی والا و ارزشمند است که دربر دارنده دوستی ای باشد که بتواند بازتولید شود. با عشق به شیوه معمول، اگر به دوستی منجر نشود فقط می توان لقمه بخور و نمیری به زندگی داد و دست به سرش کرد....
من بودم و دوش، آن بتِ بنده نواز از من همه لابه بود و از وی همه ناز شب رفت و حدیثِ ما به پایان نرسید شب را چه گنه، حدیثِ ما بود دراز...
ترس یکی از مهمترین عوامل قدرت است؛ کسی که بتواند در جامعه سمت و سوی ترس را معین کند قدرت زیادی بر آن جامعه پیدا میکند. شاید بتوان هم صدا با جورجو آگامبنِ فیلسوف گفت که ما امروزه همیشه در یک حالت اضطراری زندگی میکنیم که در آن یادآوری خطرهای جدی تقریبا نقش ورق حکم یا برگ برنده را دارد - و این ورق چیزی را که میبُرد حقوق دمکراتیکِ به رسمیت شناخته شده است....