دیر آمد و
در گوش من
افسانه دلداگی خواند
از فکر من با نغمه ای
صد ناله شوریدگی راند
دیر آمد و
عاشق شدن چون
دانه چیدن بر من آموخت
کنج قفس را تا همیشه
پر کشیدن بر من آموخت
دیر آمد و
بر روی دستش
صفحه ای از یک رمان بود
افسانه یک زن ،زنی دور از مکان
دور از زمان بود
دیر امد و
در فصل برف پیری و
سردی قهوه
دنبال چای داغ داغ
صادره از لاهجان بود
دیر آمد و
دیر امد و دیر آمد و
دیر امد اما….
قلبم میان هر دو دستش
قرص و محکم در امان بود
مریم جوکار دلارام
ZibaMatn.IR