در کوچه ی معشوق مرا راه ندادند!
کم بوده ام انگار! نشد! آه... ندادند...
این شاعر بی چیز چه می خواست که آن ها
از کیسه ی لطف و کرم شاه ندادند!
در حسرت دیدار چه شب ها که شکستیم...
از پنجره، یک خنده ی کوتاه ندادند!
دلسوخته ها عادتشان بود بسوزند
مردیم و به ما لحظه ی دلخواه ندادند...
مرداب گل آلود مگر چیست گناهش؟
که گوشه ی چشمی به من از ماه ندادند!
«سیامک عشقعلی»
ZibaMatn.IR