نمی دانم چه روز از هفته ،ماه و سال است که این نوشته را میخوانی ، بخوان و بدان زندگی بدون تو سرما خورده است .
امروز شنبه ۱۸ ادیبهشت سال ۱۴۰۲هست که بنام عشق مینویسم
به نام کسی که با خیالت کفش های عشق را به پا کرد و در راستای تو ،طاقتش به یک چوپ کبریت رسید.
به راه افتاده ام با کفش های پینه دوز و کوله باری اشک بر دوش ،میخواهم بروم از این شهر ،شهری که هر بند بند نوشته های من اثر اوست ،میروم اما اینبار خودم را در شهرت جا نمیگذارم ،نمیخواهم زندگی تو نیز چون من سرما بخورد ،نمیخواهم همانگونه که تو رفتی و خودت را سالیان سالست که در شهر من جا گذاشته ایی جا بزارم .
پشت در های چوبی خانه ام اشک امانم را برای رفتن بریده
رفتن از شهر تو برابر با رفتن از زندگیست و فرقی با مردن ندارد ، من مرده ام یک مرده ایی که جز تو مزاری ندارد ،
من با آواز گنجشکانه ای تو شب ها را بزرگ کرده ام و خود را در کویر و دشت و بیابان جا گذاشته ام .
لبخندت را سغات بر میدارم برای روز و شب های غمگینم ،سکوتت را برمیدارم برای لحضه هایی که میخواستی بگوویی چقدر ....ولی نشد .
عسل جانم ،میوه ی نارس و ممنوعه ی من ، از این پس بدون تو تا همیشه کال میمانم و در راستای آغوشت از دوری ات سرما میخورم و گونه هایم از نداشتن چتر خیس و خیس .
گریه مکن ،که دنیا را به آب میرسانی
اگر روزی به دنبالم گشتی و مرا نیافتی ،مرا در خودت جستجو کن ،من در تو باقی مانده ام .
آسمان شهرم از این پس ،بدون تو تا همیشه یک رنگ است
عزیزحسینی
ZibaMatn.IR