درشبی مهتابی،
نه مهتاب نبود، آسمان تیره تر ازموی
سیاهم شده بود
ابر اندوه چنان روی مرا پوشیده بود
که ندانستم من
هرقدم یاد تو بارنج و عذاب می برید
نفسم می درید
آن تویی که تو نبوداما درونم زنده بود
آن نگاه دلبرا ، مست وسر خوش
می گرفت دستان بی جان مرا
تا فراسوی خیال اما چه سوداین تو نبود
این سرابی زنده بود
تلخ زهری از دروغ،
آینه از دوریم دلگیر شد
چشم من با گریه درگیر شد
بی تو مهتاب نبود
بی تو در چشم حزینم ، روشنی پیدا نبود،
ZibaMatn.IR