
قاصدکک
آن یوسف برگشته به کنعان دل ما برد،،رسوای دو عالم دل یعقوب زمان شد،،چون یوسف خود یافت دلم باز جوان شد،،
از تو می نویسم ! از تویی که شدی همه وجودم،
ثانیه به ثانیه در فکر توام عشقم،
همیشه هستی در غزل های من، سبزی بهارم تویی ، گرمای تابستان من هستی ، و باز هم پاییز زیبای منی، اما زمستان بی تو سرما را در استخوان وجودم حس می...
در غربت هر غروب ،
در انتظار رسیدن شب می مانم،تا شوق فردا
در گلویم بغض شود !
بدان امید، که در سپیده ای روشن
همچون نفس هایم
برایم تکرار شوی
دلم هر لحظه تو را می خواهد،
آری تو را،
گاهی با خود می گویم دروغ است و نمی شود،
باز هم آوای درونم خبر آمدنت می دهد و با تو بودنم،
دلخوش به اینکه ی روزی در کنارم باشی ، قصه ی عشق بخوانیم در کنار هم،وبا هم بودن،...
کنار پنجره ای نشسته ام به تماشای شکوفه های بهاری،
پرنده ها، میان ابرهای روشن صبح نمی پرند ، می رقصند،
کوه بی صدا آفتاب را در آغوش می کشد، آنقدر آرام
که انگار هزار سال عاشق بوده است،
و من با دلی تازه غبار روزهای رفته را می تکانم،...
شعرهایم بوی دلتنگی گرفتند،
گیسوانم در باد ،
و خود شانه به شانه نسیم،
نه دلسرد از زمانه ی پر درد و آه م، ونه آنچنان دلخوش،
در این زمانه سرد و دلگیر که بال پروانه ها را میبندند،
و من محکومم به شکستن شاخه ها ومجبور به شنیدن صدای...
وقتی در خیالم قدم می زنی ،
رویاهای شبانه ام زیبا تر می شود ،
به وقت خواب،
زندگی حسرت وصل است میان من و تو،
باران بهانه است ،بگو ، چتر دلتنگی را کجا باز
کنم که نبارد چشمانم،،
دلتنگ تو هستم عشق جانم،
آنقدر مرا دلبسته خود کردی که از همه کس دورم،
دوستت دارم،
دوست دارم باشی کنارم ، یک لحظه حتی یک ساعت،،،
چنان بی قرار تو هستم که باز، قرار تو دارد دل و دیده ام،
به شبهای بارانی نو بهار، به باران ترین شیوه باریده ام،
چقدر بی قرار و دلتنگ توام،
یکایک همه کوچه ها شاهدند، پی تو اگر دربه در گشته ام،
تو جان و جهانم شدی! بی گمان،...
دلم به عشق تو زنده است،
به یاد تو و به هوای دیدن تو است،
دلم از پشت پنجره بی صبر وقرار است،
ساعت صبر دلم لحظه شمار است،،
چنان بی قرار تو هستم که باز، قرار تو دارد دل و دیده ام،
به شبهای بارانی نو بهار، به باران ترین شیوه باریده ام،
چقدر بی قرار و دلتنگ توام،
یکایک همه کوچه ها شاهدند، پی تو اگر دربه در گشته ام،
تو جان و جهانم شدی! بی گمان،...
زندگی با عشق خوب است،
زندگی بدون عشق فقط گذر زمان است،
اما با عشق ، هر لحظه معنا دارد،
عشق همان نوری است که تاریکی را می شکند،
همان گرمایی که جان را زنده نگه میدارد،
قلبی که عاشق باشد، همیشه می تپید،حتی در سختترین روزها،،،،،،
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
خورشید دوباره با نوید آمده است
از پنجره ی ابر سپید آمده است
برخیز ببین دوباره از مشرق عشق
یک صبح پر از نور امید آمده است
دلتنگم و جز روی خوشت در نظرم نیست،
در گیتی و افلاک به جز تو قمرم نیست،
با عشق تو شب را به سحرگاه رسانم،
بی لذت دیدار تو شب را سحرم نیست،
تمام حرف دل است، اینکه با تو می گویم
به حرمت قلمم دل بده به اقراری
خیال و واژه شعری ردیف حال منی
قسم به جان غزل حس و حال اشعاری
اگر که خواب پریشان هر شبم هستی
نسیم و شبنم صبحی برای بیداری
بهار را به نگاه تو می...
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس،
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس،
با این همه حال و در چنین تنگدلی ،
جا کرده محبت تو چندان که مپرس،،
دلتنگم و جز روی خوشت در نظرم نیست،
در گیتی و افلاک به جز تو قمرم نیست،
با عشق تو صبح را به سحر گاه رسانم،
بی لذت دیدار تو شب را سحرم نیست،،
ای در دل من میل و تمنا همه تو
واندر سر من مایهٔ سودا همه تو
هر چند به روزگار در می نگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو
تویی آن هستی جانم تمام دین و ایمانم
نهان کردم زچشمانت دل غمگین و شیدا را
زاعماق وجود خویش صدایت می زنم جانم
تویی آن عشق پنهانم تمام هستی و جانم
به دنبالت عزیز جان بگردم کل دنیا را