حال مجنون دیده ام، دیگر نمی پرسم خبر
از خودو ازحال دل ، حیران شدم ؛ سوی دگر
راهی صحرای غربت ، گر چه رفتم بی صدا
می کنم در عشق پنهان خودم ؛ با دل سفر
ناخدای تن ، اگر باشد ؛ دل شیدای من
می برم جان را ، به قربانگاه دل بی پا و سر
ای دلادیدم بسی طوفان به خوددروصف عشق
دیده را ترکن که دارد،وصل خوبان؛صد خطر
شعله های عشق را ، من از ره دل برده ام
تا بریدم دل ، خزانم را بهار آمد ثمر
ره به سوی کوی خوبان از ره دل می برم
کی کند این دیده ام برکوی و برزن یک نظر
بادصبا
ZibaMatn.IR