متن بادصبا
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بادصبا
عاشقانه هایم
بی آنکه بدانی
هر روز
بی بهانه و آرام
تو را می خوانند
و شکوفا می شوند در دفترِ شعرم
با خیالِ آمدنت
تمام چهار فصلِ سال را
پشتِ پنجره ی دلتنگی
با اولین زمزمه ی پرندگانِ صبحگاهی
و طلوعِ آفتاب
به انتظارت نشسته ام تا که بیایی
دوباره صــبح و لـبخنــدِ گل ناز
ز عشقت گشته ام جـانا غزلساز
بیــا تا خود ببینی که به سویت
دلــم همچون کـبوتر کرده پرواز
آهنگ نفسهایت
جاری است
در لحظه طلوع عشق
و در باور خشکیده من
زنده می شود
نفس مسیحایی تو
بادصبا
در کوچه های غم
چون سایه بی صدا
دلمرده بی تو ام
با غصه مبتلا
دیوانه وار عشق
چرخی زنم رها
از بودن و شدن
ای تو ، تو بی وفا
بادصبا
آهوی جانی ، که شد آهو ؛ تو را دیوانه وار
مست ِعشقت، ای که آهو دیدمت؛ آهو نشان
بادصبا
دستِ روزگار، هر دم ؛ میزند به دل ؛ خنجر
یا به دستِ دوستانم ، یا که دشمنی؛ دیگر
بس که خونِ دل خوردم،ازجفا و جور؛ای دوست
می کِشد به سوی دل، غصه بین؛ شبی لشگر
سیلِ اشک ، جاری شد ؛ بر رخِ چو گلگونم
نیمه شب ، بده...
نگاهت آشنا با بارشِ اشک
تو را در خواب میبینم شبانه
شبانه خواب می بینم که با تو
نشستم می نویسم این ترانه
بادصبا
ای عشق ، بیا ؛ ساکنِ دل؛ باز شوی
با باده و می ، با دلِ من ؛ ساز شوی
از چهره ی خود ، پرده برانداز ؛ دمی
تا که در میکده دوست، تو همراز؛ شوی
باز کن پنجره را ، دل بگشا ؛ دلبرکم
آمدم ، با تو...
خواهم به شبِ تار غزل گوی تو باشم
آن دم که دهم جان سر کوی تو باشم
این چیست که از روز ازل بر دل ما شد
خواهم به دور از همه کس سوی تو باشم
بادصبا
شنبه با نازِ دو چشمانِ تو آغازی خوش است
خوش شودحالم که چشمانت مراسازی خوش است
کس نمیداند به جز من راز ِ چشمانِ تو را
ای که همراز منی دل باتو پروازی خوش است
بادصبا
گر تو باشی در کنارم چون گلستان میشوم
در میانِ دلبران چون ماهرویان می شوم
غصه و غم در دلم جایی ندارد هیچگاه
در کنارت ای نگارا ماه تابان می شوم
-بادصبا
زلیخا نیستم ، گر دیده ای؛ حیرانم از عشق
تو گفتی ، یوسفی هستی؛ که درزندانم ازعشق
پر و بالِ دلم ، هم ناتوان ؛ از کار خود شد
که روزوشب، هزاران بار به غم مهمانم از عشق
پریشانم ، شبیه ؛ زلفِ پر تابِ زر افشان
قدح پر کن،...
صبح
طلوع می کند
بر قلبم
و دوست داشتن دوباره ات
سر میزند
چون خورشید
در صبحی دیگر
بادصبا
عاشقانه ترین واژه
باتو، معنا می شود
دوستت دارم
که چون رودی، در سرزمین وجودم پیش می رود
و زیبا می کند، دشت دلم را
سرسبز چون، سبزی بهاران
بادصبا
واژه به واژه می بافم
نام تو را
در ابیات غزلم
ای که رفو
نکرده ای، قلب تکه تکه ام را با نگاهت
بادصبا
سیلِ غم درسینه غوغا می کند یک شب نیایی
در دلم آشوب بر پا می کند یک شب نیایی
لحظه هایم سردوبی جان بی تو غم در سینه پنهان
با تو بودن را تمنّا می کند یک شب نیایی
چشمهای منتظر در اوجِ تنهایی و ماتم
ظلمتِ شب را تماشا...
گمان می کردم، ای یارا ؛ تو یاری با وفا هستی
میان ِاین همه ، نیرنگ ، نگارا ؛ آشنا هستی
تو ، همراه ِدلِ تنگم ، در این دنیای آشفته
خیالم بود، همچون من؛ به دور از؛ هر ریا هستی
دلم می سوزد و آتش ، به دل دارم...
رفته ای ، نازنینم ؛ با همه ؛ اغیار من
بی تو ، درغم ، دل نشسته؛نیمه شب دلدار من
دل که دلتنگ تو گشته؛ در غروبی بی صدا
کاشکی ، یک شب ؛ ببینم ؛ آمدی دیدار من
منتظر ، تا تو ؛ بیایی؛ می نشیند گوشه ای
چشم...
ای یار ، لبِ لعلِ تو شد ؛ قوّت جانم
هرگز ، نشود ؛ قسمت ِدل ؛ لقمهٔ نانم
امروز ، که عیدِ رمضان است ؛ نگارا
با خندهٔ خود ، فطر بکن ؛ روح و روانم
بادصبا