سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
گفتم ای یار مکن با دل عاشق بازیگفت حق است که با آتش ما دم سازیگفتم این عدل نباشد که دلم ریش شودگفت این سادگی توست که دل می بازیگفتم آخر تو بگو عدل خداوند کجاست؟گفت آنجاست که تو در ره خود سر بازیگفتم این عشق نباشد که پرستم خود راگفت پس جان بده چون کرده ای آتش بازیارس آرامی...
ول به مردادنقره پا مقر،رنگه وشتنباستانه داستانآتش می شود مرداد/رقص رنگ،صدای پای نقاره/داستانِ باستان...
و تو مرا با روحانیت شانه هایت می پرورانیو من قالب زیبای تو را در جاودانی ترین جای قبلمجاودانی می کنماز اینکه روزگار تیره است و شب ما تیره استباک نداریممن به فروغ تن اندوهگین تو می نگرمو تو به آتش بازی قلب من خیره می شویسرتاسر این پهنه درد پر از سکوت استفقط قلب های ما است که می خوانددر کنار رودی از مرگ به زندگی می اندیشم...
چهارشنبه سوری به خیابان بیاآتش بازی را نگاه کن و یاد دل من بیوفتدلم بدجور از دوریت آتش گرفته...