سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
اندام درخت می لرزدبا صدای آذرخش آسمانو چقدر چشمهایمدلتنگ می شودبرای لمس فرش زمینآنگاه که برگها عاشقانهمی بارند بر منتا بر دار آویزمتب و لرزمشاهکار پاییز استکه مرا ذره ذرهزرد می کند...
هنگامه ی سحر استدهقان به کشتزار رفته وتندر غریو برداشتهآذرخش فرود آمدهرود به کناره بازگشته وزمین از سبزه شاداب آسمان، تازه از باران وتاک، قطره قطره پُربار وجنگلِ تابناکایستاده، در انتظارِ آفتابطبیعت سَربرداشته ازسِرّ این همه آفرینندگی وروحِ زندگیدر چرخشی میانِ زمین و آسماناز زبانِ پرندهدر ترانه ای جاری ست...
دوستت دارم ...و هراسانم دقایقی بگذرندکه بر حریر دستانت دست نکشمو چون کبوتری بر گنبدت ننشینمو در مهتاب شناور نشومسخنت شعر استخاموشیت شعرو عشقت آذرخشی میان رگهایمچونان سرنوشت ......