سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
یک دانه سیگار دارم و هزار معمای لاینحل......
ولنتاین،واسه سیگارم یه فندک جدید می خرم...
آدَم یه پاکت سیگار بکشه ولی با شماها دردودل نَکُنه...
بعد از تو هی سیگار،هی سیگار،هی سیگارتهران پر از دود است،وقتش نیست برگردی؟...
بین منو خودت دیوار میکشی بعد میگی چرا سیگار میکشی .....
من براش مثل سیگار بودم که تهش زیر پاش له شدم......
نمی دانم سیگار ها کوچک شدند ،یا نبودت ، کام های مرا عمیق تر کرده ... !...
سیاهی لبهایم از سیگار نیست…!سیاه پوش هزار حرفه نگفته است…...
رهگذر داشت به لب سیگاری، گفت: آتش داری؟من اشاره به دلم کردم و گفتم: آری ......
مثل سیگار روشنی که نه کشیدی و نه خاموش کردی،لای انگشتات سوختم و تموم شدم......
سیگار را با هیچ چیز عوض نمی کنم برگرد،ثابت کن دروغ می گویم......
بخت هر جا که به دست کسی انگشتر دادبی گمان قسمت انگشت کسی سیگار است...