پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
این پاییز،چقدر پاییز استدلم گرفته ..نیستی و هستم هنوزبی جان و بی رمق ..خسته از روزهایِ تکراریفرسوده ام در شب هایِ بی روزنسیاهیِ مطلق ..انصاف نیستاینگونه که نیستی پاییز همدق می کند چه برسد به من !دلم برایت پَر می زنداز اینجا که منم تا آنجا که تویی از اینجا تا ثریا ..مرا که به دوست داشتنت اینچنین سکوت کرده امبه زندگی برگردانمگذار سیاه پوشِ عشق شوممیان واژه هایِ سپید ......
اگر روزی نشانی مرا خواستیاز آسمان بپرس...کدام مسافر است که تمام جاده ها را سیاه پوش کرده؟!...
خون از چشم کدام مادر چکید؟!اکنون که دیوارهای شهرسیاه پوش شده اندآی مولود باراننگاه کن از اعماق ابرها شعرهابرایت شمع شده اند . . .!!محمدرضا سلطانی...
برف می باردتو امشب نخواهی آمدبرف می باردو قلب من سیاه پوش شده استاین صفوف تشییع کنندگان با لباس های ابریشمیغرق در اشک های سفیدو پرنده بر روی شاخهاز جادوی (تقدیر)می گریندتو امشب نخواهی آمدنا امیدی ام بر سرم فریاد می کشداما برف می بارد...برشی از ترانه فرانسوی...
چطور می شود پوست غم را نشان بدهد لب خودش را گول بزند و چشم بگوید اتفاقی نیفتاده است سخت است پنهان شدن در لایه ای نرم و آسان است مخفى شوى پشت دیواری که به تلنگری فرو می ریزد آجری بردار و دور شو گریه ی های زن می توانددر صدر اخباراز فاجعه ای جهان را سیاه پوش کند...
سیاهی لبهایم از سیگار نیست…!سیاه پوش هزار حرفه نگفته است…...