پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گفتم :تا برف نباریده ستتا این انجماد لعنتىخواب فراموشى نیاوردهتو را بپوشانماز چشم اتفاق زمستان ها !...
نفس های گرمتدر شب های تاریکمهمچون مسیح استبر پیکر رو به انجمادم...
چشم وا کردم از تو بنویسملای در باز و باد می آمداز مسیری که رفته بودی داشتموجی از انجماد می آمد...