سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
سرشارم از دلشوره های قوری چینیبر صورتم چسبانده ام گُلخند تزیینیدمنوش ها از اضطراب من نمی کاهندآن قدر بد دیدم که بدبینم به خوش بینیدست و دلم می لرزد و کو آن که برداردبا دستمالش لکه ها را از دل سینیعصر است و کم کم می رسد از راه تنهاییمهمان هرروزه نه گل دارد نه شیرینیمی بوسدم هرچند می دانم که می پایداز لای در، همسایه ی دلتنگ پایینیتنهایی ام مردی ست شاید سی چهل ساله(کاری ندارد غم به این ارقام تخمینی)عطر خوش آواز ا...
من از آغاز به پایان تو بد بین بودمبودی و هیچ کسی حال مرا درک نکرد همه عمر در این نقطه به پاییز رسیدرفتی و حال و هوای تو مرا ترک نکرد...
مرگ باید سپید باشد تا روسیاهی زندگی برودمرگ آغاز هر چه آغاز استدر مسیری غریب و یک طرفهزنده بودن همیشه معجزه نیستزنده باشی و زندگی نکنی؟مرگ آغاز هر چه پایان استاشتباهی درست در خلقتآدمی دین و مذهبش به کنارآدمی هر چه هست انسانستمرگ پایان هر چه آغاز استخیر و شر، شایعه، خرافه، دروغرسم دنیا نبوده این باشدشکل گهواره ای شکسته شدهمرگ پایان هر چه پایان استپوچ تر، بد قواره تر از هیچشعر بی قافیه غم انگیزست؟شاعر...