وقتِ رفتن است/ بقچهایاز خاطره/ برایم ببند
…و امان از دلی ڪہ گنجۂ خاطراتِ تلخ و شیرین است و …آسمان ڪہ ابری میشود بارانی ات می ڪند…… …و این باران نہ با چتر علاج میشود …نہ با سقف…… ……ابری ڪہ می شود …حواست را آنقدر پرت ڪن ……ڪہ دلت اصلاً وقت نڪند ……بقچہ اش را باز ڪند……...
می خوام یه قلک بسازم از دلم که وقتی که صبح شد که رد شد تمام بد دلی ها تمام دلخوری ها تمام لحظه هایی که سر شد به ترس و به وحشت از اینکه یار نباشه رفیق و پا نباشه به عهدش وفا نباشه همه تلخیا رو بقچه کنم...