پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عمریست در واپسین ،انزوای تاریک پنجره نشسته امکه شاید روزی تو باز آیی .عابران خسته ی شب نشین ،آن لحضه را که تو بر من پا میگذاری به تصویر می کشانندآن لحضه که ابرهای مه آلود ،از آواز سکوت پر استو من برای گریستن خویش آن لحظه را سوار بر گیسوان باد میگذارم .تو می آیی سلام می دهی ما بهم نگاه میکنیم ، و تو بی دلیل می خندیو صدای بادی که منزلگه سالیان مرا به صدا در می آوردصدای سالها غربت را در منِ سیاه تکان می دهدو من هرگز به یاد نخوا...
من نویسنده ی خوبی می شدم اگه تورو کنار خودم داشتم؛مثلا می شد از خطوط کنار چشم هات، وقتی می خندیدی ی کتاب بنویسمیا از اشک هات وقتی از سراشیبی گونه هات، بدو بدو به سمت زمین میانمثلا می شد از دست هات، قطور ترین کتاب دنیارو بنویسم...اما نیستی دیگه. نیستی...فاطیماه نویسنده وشاعر...
کتاب ها بویی مثل ادویه دارند...
برای من که پُرماز فراق قصه نگواگر کتاب تو باشی کتابخانه منم ......
برگهای کتاب به منزله بالهایی هستند که روح ما را به عالم روشنایی پرواز میدهند....
کتاب، سفینه ای است که اقیانوس بیکران زمان را درمی نوردد....
مطالعه بهترین راه رهایی از زندان تابوهای ذهنی است....
چشمانششروع تمامسوره های کتاب عاشقیمان بود...
«هشدار»مطالعه کردن باعث آسیب جدی به «حماقت» می شود!...
و کوهستان به طنین آمد...
نوشتن برای تو وقتی ندانی که برایتنوشته ام به چه درد می خورد؟...