پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
و تو مرا با روحانیت شانه هایت می پرورانیو من قالب زیبای تو را در جاودانی ترین جای قبلمجاودانی می کنماز اینکه روزگار تیره است و شب ما تیره استباک نداریممن به فروغ تن اندوهگین تو می نگرمو تو به آتش بازی قلب من خیره می شویسرتاسر این پهنه درد پر از سکوت استفقط قلب های ما است که می خوانددر کنار رودی از مرگ به زندگی می اندیشم...
برف اندوه می بارد تو می روی که باز نگردی تا برف اندوه جای پای تو را سفید کند...
بعضی از آدمها پر از مفهوم هستندپر از حس های خوبندپر از حرف های نگفته اندچه هستند... هستندو چه نیستند... هستندیادشان. خاطرشان. حس های خوبشانآدمها... بعضی هایشان... سکوتشان هم پر از حرف هستپر از مرهم به هر زخم است!......
عشق ماصدایی شد در دهان پرنده ای و به دور دستها رفت و بین شاخ و برگ درختانگم شد ......
آزرده از .....هیچ !آزرده از...... همه چیز ،زخمهایی بر صورت داشتکه گویی لبخند میزد !ولی در گریبان خود..... میگریست و بر لبخند خود ؛ میگریست…....
اگر کسی مرا خواست، بگویید رفته بارانها را تماشا کند.و اگر اصرار کرد، بگویید برای دیدنِ طوفانها رفته است!و اگر باز هم سماجت کرد، بگویید:رفته است،تا دیگر بازنگردد!...
معشوق من شعر استو هر شعر وقتی نوشته میشود یک وصال است ....
کسی در خواهد زد،و خواهد آمد.کسی که چشمان تو را خواهد داشتو همان حرفهای تو را خواهد زد.و من او را نخواهم شناخت...!...