پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هیچ چیز تازه ای پیدا نمی شودبیابان همچنان احوال باران را از من می پرسد.باران همچنان می گرید تا که از دریا برایش بگویم.دریا همچنان احوال ملوانان را از من می گیرد.من هم همچنان به دنبال رویایی می گردم تا تو را در آن خواب ببینم.تو هم کماکان به دنبال اسم خودت می گردی،که بر لبان من، رانده شود.شعر: خالد بن علی المعمریترجمه از متن کُردی: زانا کوردستانی...
عشق مرگی ست دائمی!دل شکستن و نابود شدنی ست.مرگ، عشقی ست که دیر هنگام، پا به دنیا نهاده است.شعر: خالد بن علی المعمریترجمه از متن کُردی: زانا کوردستانی...
نامه ای برای دخترکی که روبروی خانه ی ما می رقصد،خواهم نوشت و از او خواهم پرسید:-- چرا به این زودی بزرگ شده ای؟!شعر: خالد بن علی المعمریترجمه از متن کُردی: زانا کوردستانی...
برای اینکه آزادی ماندگار شود،باید شاعر بمانی.شاعری که از چشمانت مصرع شعر بسراید و لبخندهایت را به اسارات بکشد.شعر: خالد بن علی المعمریترجمه از متن کُردی: زانا کوردستانی...
شعری را به یاد دارم که در شب سیاهی سرودم.شعری درباره ی پرتوی چشمان تو،من باب عطر تازه ی عربی تو،هنرهایت را به یاد دارم،که در نامه ای پر از حسرت برایم نوشتی.چراغ را خاموش می کنم و نامه ات را می خوانم اما این بار دریا به کمک می آید و در زمین مدفون نمی شوم.شعر: خالد بن علی المعمریترجمه از متن کُردی: زانا کوردستانی...