گفت: قول بده... گفتم:چه قولی؟ گفت: که هروقت یاد من افتادی بخندی... رفت... همه فکر کردن اونقدرا هم دوسش نداشتم که فقط خندیدم... که همش خندیدم
پدرم وصیت کرد که عاشق نشوم تو چه کردی که به گور پدرم خندیدم؟
تمام عمر خندیدم به این عاشق به آن عاشق چنان عشقی سرم آمد که دیگر من نمی خندم...
ز بس خندیدم و پنهان نمودم راز خود را کسی باور ندارد در دلم دریای درد است...