خانه ام ویرانی جامه ام عریانی عشق بازی من و صبح عدم چه خوشیها که نمی انگیزد شهر خالیست ز هیچ پشت هر هیچ که با هیچ درآمیخته است هیچ هیچِ دگری پیدا نیست هر چه چیز است نه چیز هرچه هست است نه هست هر چه بود است نه...
آن شب کرانهٔ کف آلود دریا گرمابه ای عافیت زا بود و ماسه های نمور، رختِ خوابی نرم کومه های کهنسال در آرزوی ستونی ستبر بودند و سقفی سترگ نسیمِ نازک جامه ماسه های ساحل را به حریرِ دامن، نرم، نوازش می کرد ماه در تماشای انعکاسِ مواج رخش غرقه...