سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دست هایم به چه کار می آیندجز اینکه بگذارمشان زیر چانه امو ساعت ها غرق شوممیانِ سیاه چالِ دامن گیرِ چشمانتو یا انحنای لب هایت که لنگرگاهِ امنیستبرای به ساحل رساندن لبخند.دست هایت به چه کار می آیندمگر برای آنکه صورتم را قاب بگیری؛پیشانی ات را بچسبانی به پیشانی امو آرام کنار گوشم زمزمه کنی:"دست برنخواهم داشت از دوست داشتن تو"...
شاد بودن وشاد زیستن،آسان تراز ان چیزی است که فکرش را بکنی...کافیست به جای زانوی غم بغل کردن،کسی راکه دوست داری محکم ومهربان بغل کنی.فرقی نمی کند مادرت باشد یاپدرخسته ی از راه رسیده ات ...اخم را ازابروهای گره خورده ات جدا کن و لبخند را برای همیشه اویزه ی لبت کن ...حالت خوب می شود وقتی که لبخندت را از کودک ابنات به دست گوشه ی خیابان که مبهوت نگاهت می کند دریغ نکنی...برای خوب بودن حالت،صندلی ات را با پیرمرد عصا به دست ایستاده ای که میله ها...
گذشته ی تلخ، بی رحم ترین فعلی است که روزگار برای ناخوش کردن حالِ آدم ها صرف می کند.گذشته ی تلخ دشمن قسم خورده ی آینده ای است که هنوز از راه نرسیده...ازمن می شنوید؛دست به دستِ حال بدهید و به استقبال فردا بروید.گذشته ی تلخ را در خیابان های بی سر و ته دیروز های بد جا بگذارید و به حال خودش رهایش کنید، بالاخره یک روز خسته می شود و برای همیشه از خاطرتان پاک می شود....
بخند،چشمم که به خنده ی سنجاق شده ی گوشه ی لبت بیفتدتمام غم عالم به یک باره ازچشمم می افتد....