پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در من تیمارستانیستبا هزار تخت برای نخوابیدنو صداهایی موهوم که شریان حیات را میفشارنددختری که گیسوان سیاهش را تا پشت لب های سرخش میکشدو مردانه میگوید دوستم دارد...
دنیا گهواره استخوابت میکندپستان توهم در دهانت میگذاردمیرود و هر چه داری با خود میبردبیدار که می شویمیفهمیعمر به قدر همان خواب در گهواره بود....
آرزوهایم را این باربا روبان قرمز آویختم به دست های این درختبهار که بیایدمن نیستماما تو هزار دسته آرزو داریکه گل کرده ......