سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
من یه اسفندی ام ... گیرم که باخته ام !!!اما کسی جرات ندارد به من دست بزند یا از صفحه بازی بیرونم بیندازد،شوخی نیست من شاه شطرنجم !!!تخریب می کنم آنچه را که نمی توانم باب میلم بسازم...آرزو طلب نمیکنم، آرزو میسازم... ...لزومی ندارد من همانی باشم که تو فکر می کنی ،من همانی ام که حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی ...زانو نمی زنم، حتی اگر سقف آسمان ، کوتاهتر از قد من باشد !زانو نمی زنم، حتی اگر تمام مردم دنیا روی زانوهایشان...
خواستم گریه کنم قلب صبورم نگذاشتوقت زانو زدنم بود غرورم نگذاشت...
سنی ندارد عاشقی کردنفرقی ندارد کودکی ، پیریهروقت زانو را بغل کردییعنی تو هم با عشق درگیری...
من همانیام که هزار بار هم اگر زمین بخورد، دستان کسی را برای بلند شدن نمیگیرد،دست به زانوی خودش میگیرد و بلند میشودمن همانیام که برای اشک ریختن، دیوار را به شانهی آدم ترجیح میدهد،همان که خودش، خودش را آرام میکند و خودش تیکهگاه و دلگرمی خودش میشود.همانی که عادت کرده قوی باشد حتی وقتی تمام پیکرش از ضربههای مسیرهای سخت زخمیستهمانی که میخندد، حتی وقتی دلیلی برای خندیدن نیست، حتی وقتی حنجرهاش از بغضهای پنهانی، درد میکند...من ه...