پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یک دیده نظر کردم ویک عمر پشیمان گشتم......
قسم به چَشم سیاهتکه جانم به لب رسیده، از نبودنت......
و تا به امروز سالهاست که در تنهایی غوطه ورمغم هایم را درون سینه ام پنهان میکنملبخند بی جانی بر چهره دارمشادی هایم را در کودکی جا گذاشته ام و اکنون هر چقدر بزرگتر میشوم غم هایم بیشتر و شادی هایم اندک استنمیدانم در این روزگارِ نابسامانبرای اندکی حالِ خوب،اندکی زندگی کردنچقدر دیگر باید مُرد و هنوزم نفس کشید.. و ما همان نسل به ظاهر شادی هستیم که اگر کسی از اندوهِ درونمان آگاه شود، به جای اشک از چشمانش خونه میچکد....
تنها دلیلِ ماندنم در این زندگی پُر از اندوهوجودِ نازنینِ توستوجودِ چشمانی که نور زندگی ام شدند و خنده هایی که اُمید را در من زنده کردند....
گاهی زمان نمی تواند التیام بخشِ تمامی زخم هایی باشد که تا به مغز و استخوان آدمی رسوخ کرده اند. چرا که با گذشت زمان تنها به زخم هایت عادت میکنی، به نبودنِ کسانی که گمان میکردی تا ابد ماندگارند و اکنون که باید نیستند. گرچه انسان ها رفتنی هستند اما خاطرات همیشه ماندگارند و من هیچ چیز را فراموش نکرده ام. رفتن بعضی ها نگاهت را پُر از غم و قلبت را اندوهگین میکند. اشک هایی که بیصدا میریزیم همان حرف هایی هستند که هیچگاه نتوانستیم بر زبان بیاوریم.آدمی گاه...
تا روزی که نفس میکشم همیشه در قلبم زنده ای، زمانی که چشمانم را میبندم تو را میبینم، با خنده هایت شاد میشوم و با غم هایت میمیرم. و تمامِ آنچه از این زندگی لعنتی میخواهم تو هستی! ای کاش، میتوانستم تو را کنارم داشته باشم و ای کاش زمان متوقف میشد، آنگاه که غرقِ زیباییت بودم. اما تو هیچگاه فراموش نمیشوی! نفسی که مرا زنده نگه میدارد تو هستی.. دل کندن از تویی که تمامِ دلخوشی ام هستی، هزار بار مرا میکُشد!...