پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بی تابم و از عشق دگر خواب ندارم من ترسم از آن بود که شبِ بی تو مهتاب ندارم. ----------------------در مکتب حقیقت ،عشق است چون گدایی وداع ندارد این عشق آخر که بی نوایی ----------------------بی دفایی را میان عشق تو آموختم صبر و طاقت را برای دوریت اندوختم ----------------------بی وفا بودیم وز عشقی گران در نوایه بی نوایی هم زبان بس خیانت کردیم و کردیمش نهان عشق را کشتیم و این باشد عیان -------------...
حافظا کو حالِ دورانی که میگفتی : ، اینگونه نِی خواهد بماندحالِ دوران ،؛ که هر روز و شب و سال و مِهَش یکسان بماندزخم هایه پینه بسته بر زمان ، شاید این بود که بی درمان بماندآتشِ شوریدهٔ عَطْشِ عیان ، بی گمان این نیز بی پایان بماندکودکِ بیچارهٔ فالت به دست ، این چرا تا آخرش عریان بماندمادره بی شوهره چشم انتظار ، آنم آخر کفنش گریان بمانداین و آن کردن در این اوقاتِ تلخ روزگار از سره تفسیر و بر تدبیر نیست این سخن کز سر به در آمد ز تو ...
صبحِ بی تو ، مثِ سالِ بی بهاره ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، مث اون جمعه غروبا ، غم و دلتنگی میارهمث یه مادرِ خسته ، که تو باغچه گل میکاره ،،،،،،،،،،،، تا که روزی بیاد و با خودش شادی بیارهمث یه سواره رَسته، که جلوش پُلا شکسته ،،،،،،،،،،، ولی باز امیدو داره ، که به دل داره یه چاره که نمیشه ریسمونایه ، تابِِ عشقش پاره پاره یا همون بادبودنِ کشتی ، که به آسمون سواره ،،،،،،، یه وَرش دِلگیره دریا و تَنِ...