متن محمد صالح خوب
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات محمد صالح خوب
از خیالِ دیدنِ چشمانِ پاکِ نابِ تو
می کشد هرشب زبانه ، خواب من بر خواب تو
-- -- -- -- -- -- --
یاد آن دفتر شعری که دگر باز نکردم..
قصه به قصه خواندنت
هجومِ هجمه های درد
به وقت شب نماندنت
حسرت بوسه های تر
به کعبه گاهِ دامنت
به می شکاندن از سر
لبش به لب نهادنت
به من ، به تو ، به غم
به عاشقان
به تکّه های جانِ من
به جانمازِ فاسقان
که غم خدایِ...
خویش از خویش برانم که کجا را برسم ،،،،،،،،،،،،،،،،
غصه بر غصه گذارم که کجا را برسم ،،،،،،،،،،،،،،
هرکجا را برسم باز بگویم که کجا را برسم ،،،،،،،،،،،،
به کجا راه رسم باز نگویم که کجا را برسم ،،،،،،،،،،،،،
.
از عشق رمیدیم و دمیدیم و جدایی خواستیم
در کوی دل از ماه ثنایی خواستیم
در مزرع عشق چریدیم و شب هنگام خزان
می در بر میخانه گذاشتیم و خدایی خواستیم
خواب دیدم خواب بودی قصّه ای در قاب بودی
مثل شبنم های سرخ گونه ای شب تاب بودی.
یاد کردم بودنت را ، نیمه شب بوسیدنت را.
ناگهانی که تمامِ شب ، لب هایِ تو بود
و تمام قصّه ها ، یِکّه در خوابِ تو بود
قابِ این قصه شکست
ی وفا بودیم وز عشقی گران در نوایه بی نوایی هم زبان
بس خیانت کردیم و کردیمش نهان عشق را کشتیم و این باشد عیان
در نگاهِ حسرت انگیزِ دلم ساقیان درد هی دف میزنند
گفته بودم میروی اما دلم مثل اکنون هی نظرپس میزند
میروی وآخر این قلبِ غریب با نبودت هی غریبی میکند
خاطرات تلخ دیروزت دگر در خیالم دلفریبی میکند .
حافظا کو حالِ دورانی که میگفتی : ، اینگونه نِی خواهد بماند
حالِ دوران ،؛ که هر روز و شب و سال و مِهَش یکسان بماند
زخم هایه پینه بسته بر زمان ، شاید این بود که بی درمان بماند
آتشِ شوریدهٔ عَطْشِ عیان ، بی گمان این نیز بی...
صبحِ بی تو ، مثِ سالِ بی بهاره ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، مث اون جمعه غروبا ، غم و دلتنگی میاره
مث یه مادرِ خسته ، که تو باغچه گل میکاره ،،،،،،،،،،،، تا که روزی بیاد و با خودش شادی بیاره
مث یه سواره رَسته، که جلوش پُلا شکسته ،،،،،،،،،،، ولی باز امیدو...
و نگاه سرد و تکراری که چه دنیای پوچ و بی باری
به کدام گناه میدهم تاوان ؟ به همین گناهِ بی کاری ؟
من که سال ها جنگیدم به امید روزِ بی زاری
ولی امروز بر جان دیدم که شدم غرقه بیماری
و که میداند، این دل که چه...
زندگی بال پرندست، قفس میخواهد. زندگی حسرت مرد است، نفس میخواد.
زندگی باغچه عشق، زندگی پنجه دریا، زندگی خار بیابان، زندگی خاری صحرا .............
امشبو بمیرم بزا دستاتو بگیرم
بزا باز یبار دیگه پایه خنده هات بشینم
بزا با چشای خستم صورت ماهتو ببینم
بزا غنچه های دردو با غبار گریه هات بچینم
بزا با بارون گریه، خیابونا رو گِل بگیرم
بزا اون قند لباتو توی قندونم بچینم
بزار این قلب شکسته یبار دیگه...
گاهی حس میکنم نفس هایم مامور شده اند تا آغوش مرگ را نزدیک و نزدیک تر کنند. سوزش زخم های سرنوشت لحظه به لحظه زندگی ام را فرا گرفته
غروب هایی ک با چشمان خسته ام بر رفتار خاطراتم نقش می بندد و صبح هایی ک رگ های بدنم قبول...
زندگی کاغذ خود را من فرض کرد ؛ قلمی از جنس آهن، جوهری از جنس آتش؛هرچه را میخواست بر من روا کرد
شاید این عصرِ غم انگیز،دل انگیز شود
شاید این ثانیه ها خاطرِه شیرین شود
شاید این دفتر شعر طمع مور شود
شاید این چاه عمیق کفنِ کور
و چه می داند دل به کجا خواهم رفت
به کدامین سو، به کدامین سمت.
لحظه به لحظه بودنت دریغ می کند مرا امشب و این ثانیه ها حریص می کند مرا
نگاه میکنی به من صدا میزنم تو را
و این صدایی خواندنت و این هوای بودنت و این گناه دیدنت
حواس می برد ز من
خراب می کند مرا
برگشتم و دیگر جایی برای خواب نبود. برگشتم و دیگر چشمی در انتظار نبود، دستی در احتضار نبود
ماهی در آب نبود حدسم سراب نبود
جام شراب نبود حقم حساب نبود
محمد صالح خوب