پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از منتا حال خوبیک "تو" فاصله اسٺ ......
میرسد روزی که منباموهای فرفری بهم ریخته و چشم های پف کردهو با پیرهن چهارخانه ی توکه آستین هایش یک وجب از دست هایم بلند ترو قدش تا روى زانو ام میرسد از خواب بیدار شوم... نگاهی به تو که در آینه با چشمان خندان براندازم میکنی،بیندازم و صبح بخیر جانانه ای حواله ى نگاهت کنم... کش و قوسی به بدنم بدهمو با آن صدایى که میدانم،با وجود گرفته بودنش هم دلت برایش لرز میگیرد، بگویم"این وقت صبح،کجا میروی حضرت یار ؟"وتویی که بیایى و درآغوشم...
بخند که جوانه کنم،ریشه بدهم،سبز شوم!...
من پر از فکر توام هرشب خود را تا صبح...
شده آیا؟که شبی تا خود صبح فکر کنی؟من پر از فکر توام هر شب خود را تا صبح...!...