سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
آسمانو هر چه آبیِ دیگر،اگر چشمانِ تو نیسترنگِ هدر رفته است.بر بومِ روزهای حرام شده،چه رنگ ها که هدر رفتندو تو نشدند....
لازم نیست دنیادیده باشدهمین که تو را خوب ببینددنیایی را دیده استاز میلیون ها سنگ همرنگکه در بستر رودخانه بر هم می غلتندفقط سنگی که نگاه ما بر آن می افتد زیبا می شودتلفن را بردارشماره اش را بگیرو ماموریت کشف خود رادر شلوغ ترین ایستگاه شهربه او واگذار کناز هزاران زنی که فرداپیاده می شوند از قطاریکی زیباو مابقی مسافرند. "عباس صفاری"...
مردی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «هنوز باورم نمی شه عباس صفاری هم رفته باشه.» مردی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «کی بودن؟» مرد جلویی گفت: «شاعر مورد علاقه ام.» مردی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «می شه یکی از شعرهای ایشون را برامون بخونید؟» مرد کتابی از کیفش درآورد و شروع به خواندن کرد: «دور دنیا هم که چرخیده باشی/ باز دور خودت چرخیده ای/ راه دوری نخواهی رفت/ حتا در خواب های آب رفته ات/ که تیک تاک بیداری مدام/ تهدیدشان می کند/ می گویند دنیا کوچک...