شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
باران های بهاریو تو را دوست دارم دوست دارمباران بهاری و تو راو را را...
من و بهار تا تو فرصت همیم صد سال به این سال ها...
کجای شبانه هات چنین خلوت _مگر که در خواب_باران هات لذت بی چتر بی کلاه...!کجای از تو مرا کشت رَشارَش ای همه وارَش!نه می رَسم به بهارانی که در تو؟...بگو! از بنفشه بگو! سرفه اش حالش؟همیشه بهار که قهرِ باغچه کردآیا رَسید به آب های بهشت آن سو؟باز بارانت چه؟ شد آن قدر که ببارد رَشارَش که چُشم هامان نه آوَرَد طاقت؟این شهر نشد همان شهر مردگان آیا که سویی نه...
کلمههمهسرریز خیابان من بود...
همهمه ی علف زارانحرفاز باد است...