پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
قابل نداشتقلبمعادت دارد اصلاًبه سنگ خوردن و تپیدنرودِ روزهای غمبارم راضی ام به رضایِ خشم شما«آرمان پرناک»...
بی تو همسایه ی غمساکن تاریکی و ماتمو دلم تنگ سرودنو تو آهاز من تنهاو ز احوال درونم خبری هیچ نداریو فقطخاطره ات مانده به جا، بر دل تنگممن و این لحظه ی غمبارو نگاهی که دوان است به دنبال تو هر جاوسکوتیکه چو فریاد بلند است و خبر هیچ نداریتو همان قامت عشقیکه دلم پای تو لرزید به آهنگ نگاهتو مراهیچ نباشد ز تو یک لحظه جداییکه همه جان شده ای در تن بی جان من ونیست مرا از تو رهاییو خبر هیچ نداری ... بادصبا...
کل طهران شده چشمان تو و قصهٔ توحال شمران غمبار شده، عجب فاجعه ای!!!...
آنکس" که نگاهش نگران استدر دایره ی فهم کسی نیستغمبار ترین جمله ی عالمدر محضر گفتار بسی نیستگنجایش دنیا بغلش بودخورشید حیاتش ضربانیمانند هوا، جنگل و دریااقبال وجودش همگانیسلول به سلول شفا بخشهمدست نفس های مسیحابخشنده تر از بارش باران «بی پرسش و بی پاسخ و اما»فرجام تن از لغزش احساسلب بستن و فرسودن اجبارهی رفتن و فرسودن زانودلخستگی و سایه ی دیواریک خالق در قالب مخلوقزندانی لفافه انکاراشکی که فرو خورد و ...