پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
قابل نداشتقلبمعادت دارد اصلاًبه سنگ خوردن و تپیدنرودِ روزهای غمبارم راضی ام به رضایِ خشم شما«آرمان پرناک»...
مثل یک تک درخت بی حاصلدر کویری همیشه تنهایمجای آنکه بِخُشکم از ریشهزخمی از ضربه های بیجایممثل گنجشک خسته ای هستمبا دو بال شکسته,بی امّیدهیچ کس با خبر نشد حتّیکه چه آمد به روز پرهایمشیشه ای با تنی ترک خوردهآسِمانی بدونِ خورشیدمیک زنم از تبار سیمین هامیچِکد درد از سراپایمرانده ام از بهشتِ آرامشبا فریبِ نگاهِ زیباییآنقَدَر آدمند این مردم!!!که گمان میکنند حوّایمسنگسارم نموده هر لحظهدست ناپاک تهمت مردممن نه ...
گر بگویم با خیالتتا کجاها رفته اممردمان این زمانهسنگسارم می کنند...
گر بکوبم با خیالت تا کجاها رفته اممردمان این زمانه سنگسارم می کنند...
چرت میزند بیداریسنگسارِ وجدانست،خون پاشیده بر زمینآسمان اشک ریزانست....
گر بگویم با خیالت تا کجا ها رفته اممردمان این زمانه سنگسارم می کنند...