جمعه , ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
یک عمر مرا تو یار هستی ای دوستهم مونس و جان نثار هستی ای دوستگل داده همیشه، حال خوبم با تویک باغ پر از بهار هستی ای دوست...
همین برایم کافیستشالی ها سبز بمانندآب از آبادی ها بگذرددهقانانهلهله هایشان را لای شبنم زاربه رقص وا دارندکافیست برایم،بهار آبستن شودو دشت سر از خواب بر آوردو میدانمتو می آییبا چمدانی از دلگرمیمرا صدا میزنی،همین روزهاشادیاز خورجین روز بیرون خواهد زد.و توهمان مسافری، که غربت را از یاد میبریبرایم عطری، سوغات خواهی آوردپر از بوی دوستی.و آنانی که سادگی ام را دزدیدندرا به حسادت وا میداری.و مندهکده ای...