پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
"دوستت دارم" رامن دلاویز ترین شعر جهان یافته ام......
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنویآهنگ اشتیاق دلی درد مند راشاید که بیش از این نپسندی به کار عشقآزار این رمیده ی سر در کمند رابگذار سر به سینه ی من تا بگویمتاندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاستبگذار تا بگویمت این مرغ خسته جانعمریست در هوای تو از آشیان جداست...
دست مرا بگیر که باغ نگاه توچندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربودمن جاودانیم که پرستوی بوسه اتبر روی من دردی ز بهشت خدا گشوداما چه میکنی دلرا که در بهشت خدا هم غریب بود...
رفیقان دوستان ده ها گروهندکه هر یک در مسیر امتحانندگروهی صورتک بر چهره دارندبه ظاهر دوست اما دشمنانندگروهی وقت حاجت خاکبوسندولی هنگام خدمت ها نهانندگروهی خیر و شر در فعلشان نیستنه زحمت بخش و نه راحت رسانندگروهی دیده ناپاکند هشدارنگاه خود به هر سو می دوانندبر این بی عصمتان ننگ جهان بادکه چون خوکند و بل بدتر از آنندولی یاران همدل از ره لطفبه هر حالت که باشد مهربانندرفیقان را درون جان نگهدار...
آنچه در یادش نماندهیاد ماست...
چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایماهل زمانه را به تماشا نشسته ایمبر این سرای ماتم و در این دیار رنجبیخود امید بسته و بیجا نشسته ایمما را غم خزان و نشاط بهار نیستآسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم...
بخوان از چشم من امشب چه حسی با تو من دارم بمان امشب کنار من که امشب شام مهتاب است... ️️️...
بر آسمان بپاش شراب نگاه را بگذار از دریچه چشم تو بنگرم لبخند ماه را ...️️️️...
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبحبگذار تا بنوشمت ای چشمه شراببیمار خنده های تواَم،بیشتر بخندخورشید آرزوی منی،گرم تر بتاب ️️️...
وز شوقِ این محالکه دستم به دست توستمن جای راه رفتنپرواز می کنم ️️️...
من آنچه را باید احساس کردیا از نگاه دوست باید خواندهرگز نمی پرسمهرگز نمی پرسم، که آیا دوستم داری؟قلب من و چشم تومیگوید به من ، آری ️️️...
به آسمان بپاش شراب نگاه را بگذار از دریچه چشم تو بنگرم لبخند ماه را ..️ ️️️...
به سینه تا نفسیهست بی قرار توام ️️️...
در زیر سایه ی مژه ات خوابم آرزوست...
همرنگِ گونه های تو مَهتابم آرزوست...
.تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهتمن همه محو تماشای نگاهت ... ️️️...
بر گور عشق خویش شباھنگ ماتمم......
بیا با تار جان ، پیوند بندیم........
من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم......
مرا مهر تو در دل جاودانی است......
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت... ...
وجودم از تمنای توسرشار است......
به سینه تا نفسی هستبی قرار توام......
من به پای خود به دامت آمدم......
شبی می نوشمت خواهی نخواهی .....
وجودم از تمنای تو سرشار است.. ...
آه، وقتی که تو، لبخند نگاهت را می تابانیموج موسیقیِ عشقاز دلم می گذرد ... ️️️...
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیمای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار... ...
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرودناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی...
آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی...قصه این است چه اندازه کبوتر باشی...!...
دوستت دارم را با من بسیار بگو......
وجودم از تمنای تو سرشار است ️️️...
در زیر سایه ی مژه اتخوابم آرزوست......
در پیش نگاهِ تو زبانم بسته است......
تو با روح من از روز ازل یارترین ......
هوا هوای بهار است و باده باده ی ناب به خنده خنده بنوشیم, جرعه جرعه شراب...
با سنگدلان یار مشو ، می شکنندت ......
گاهی میان مردم در ازدحام شهر غیر از تو هر چه هست فراموش می کنم......
دیدار تو گر صبحِ ابد هم دهَدَم دستمن سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی...
دل که تنگ است کجا باید رفت؟ به در و دشت و دمن؟ یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟یا به یک خلوت و تنهایی امندل که تنگ است کجا باید رفت؟ پیر فرزانه مرا بانگ برآورد که این حرف نکوست ، دل که تنگ است برو خانه دوست... ؟شانه اش جایگه گریه تو!سخنش راه گشا!بوسه اش مرهم زخم دل توست!عشق او چاره دلتنگی توست...! دل که تنگ است برو خانه دوست...خانه اش خانه توست...باز گفتم: خانه دوست کجاست؟گفت پیدایش کن!برو آنجاکه پر از مهر و ص...
غم زمانه به پایان نمی رسد،برخیز!به شوق یک نفس تازه در هوای بهار ......
تو نیستی که ببینی :چگونه عطر تو ،در عمق لحظهها جاریست چگونه عکس تو ،در برق شیشهها پیداست !چگونه جای تو ،در جانِ زندگی سبز است...
در زمهریر برف در پردههای ذهن من از عهد کودکیسرمای سخت بهمن واسفند اینگونه نقش بسته است اهریمنی اما همیشه در پی اسفند هنگامه طلوع بهار است و ایمنی شب هر چه تیرهتر شود آخر سحر شود......
میان موج خبرهای تلخ وحشتناککه میزند به روان های پاک تیغ هلاک !به خویش میگویمخوشا به حال کسیکه در هیاهوی این روزگار کور و کر است...
من اینجا ریشه در خاکم.من اینجا عاشقِ این خاکِ اگر آلوده یا پاکم.من اینجا تا نفس باقی ست می مانم.من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم!امیدِ روشنایی گر چه در این تیره گی ها نیست،من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم.من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهیگل بر می افشانم.من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید.سرود فتح می خوانم...
درد بی درمان شنیدی؟حال من یعنی همین!بی تو بودن درد دارد!می زند من را زمینمی زند بی تو مرااین خاطراتت روز و شبدرد پیگیر من استصعب العلاج یعنی همین!...
روزگاری یک تبسم یک نگاهخوشتر از گرمای صد آغوش بود...
مانده ام خیره به راهنه مرا پای گریز نه مارا تاب نگاه.....
گفته بودى که چرا محو تماشاى منىآنچنان مات که حتى مژه بر هم نزنىمژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرودناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی...
ما را غم خزان و نشاط بهار نیستآسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم...