شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
پا در کفشِ دریا کنتا سنگ به سرت نخوردهرودِ ماهی ندیده!لگدمالیِ ماهی هااز جانبِ تو نیستبجوش!بجنب!و بپا!پابرهنه بودنبه انسان شدنمی انجامد«آرمان پرناک»...
صدای موّاجِ گوینده ی رادیودیگر مرا غرق نمی کندیاد گرفته ام مانند ماهی هاخونسرددر دریای حادثه شنا کنم!«آرمان پرناک»...
کسی به فکر گلها نیستکسی به فکرماهیها نیستکسی نمیخواهدباور کند که باغچه دارد میمیردکه قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده استکه ذهن باغچه دارد آرام آراماز خاطرات سبز تهی می شودو حس باغچه انگارچیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.حیاط خانه ی ما تنهاستحیاط خانه ی مادر انتظار بارش یک ابر ناشناسخمیازه میکشد...
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو حوضشان بی آب است...