پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تو گاهی آدم عاشق نامهربانی می شود...
چمدان بسته ام... امّا چه کنم دشوارستفکر دل کندن از آغوش تو یعنی وطنم......
حقّم نبود، خون جگر حقّ من نبوداین چشمهای خیره به در حقّ من نبود...
نگذاشتی به رنج قفس خو کنم چراپرواز در ڪنارت اگر حقّ من نبود...
عذابِ زنده بودن را تحمل می کنم با توبیا افیون چشمانت که باشد درد چیزی نیست...
تبر کشیدی و آخر به جانم افتادیتویی که آمده بودی بهار من بشوی...
کدام وعده سبب شد به من رکب بزنی؟رفیق دشمن بی اعتبار من بشوی...