سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
(: بعد از یه زمانی... دیدم ناخودآگاه شروع کردم مثلِ تو حرف زدن!مانندِ تو قدم زدن... دیگر تفاوتی بینِ ما نبود!درست لحظه ای که تو دیگر کنارم نبودی! :) نویسنده: nazanin Jafarkhah...
چشمانِ تو با قلب من چه کرد؟!.. که اینگونه تو را در خود جای داد!♡نویسنده: nazanin Jafarkhah...
در آغوش بکش مراچنان محکم..که فاصله ای میانِ من و تو دیده نشود (:نویسنده: nazanin Jafarkhah...
به او گفتم: چرا پلاک همراه خود به جنگ نمیبری؟!گفت: پلاک به چه کارم می آید وقتی یارانِ امامِ من بی پلاک جنگیدند.. نویسنده:nazanin Jafarkhah...
آدمای خوب، برای همه خوبن! اما آدمای بد، فقط برای کسی که زندگیشونه، میتونن خوب باشن :)))!نویسنده: nazanin Jafarkhah...
نگذار که فاصله ها.. بینِ دستانِ من و تو جدایی بندازند.. (: 🤝نویسنده:nazanin Jafarkhah...
از بار اولی که دیدمت، زیباتر بودی!من سر تاپای وجودت را با عشق تماشا میکردم..باز آن روسری که بر روی آن، غنچه های فیروزه ای کاشته شده بود، روی سرت گل کرده بود... خنده های پر از شیطنتِ روی لبانت، بر لبان من نیز نهالی از جنسِ خنده هایت جوانه زده؛در چاله های سیاه گونه هایت گُم شده بودم!عطر پیراهنت، زمان را پُر کرده بود.. به راستی که چقدر شبیه جوانی هایم بودی! مانند سیبی که یک نیمه اش تو و نیمه دیگرش من بودم... خیلی وقت بود دیگر در قاب...