سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
گره بزن به روسری،که باد ناشیانه ای گره به زلف می زند،چو عشق ناشیانه هارقیب اهل شرم نیست به فرصت و بهانه ای کشد به دام ،مرغکت،به عشوه و بهانه ها...
حرف تو که می شود،من چقدر ناشیانهادعای بی تفاوتی می کنم!...
بوسیدمت با اینکه دیدم در هوایتپاسخ نداد این بوسه ها را گونه هایترفتی و من در تشنگی ترجیح دادملیوان آخر را بریزم پشتِ پایترفتی و من با چشم هایم پهن کردمفرشی به زیر قامتِ نا منتهایتگفتم نرو با خواهش و با گریه زاریوقتی که از چشم تو افتادم به پایتتو رَد شدی از روی قلبم ناشیانهحالا من و این ردپای تا به تایتحالا من و این چشم های پینه بستهچیزی نمانده تا بمیرم من برایت...