پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نمی فهمید معنای محبّت رانمی دانست رویای رفاقت رادر اوجِ خواهشِ دنیای احساسمرها کرد این دلِ همزادِ محنت راشاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
شده طالب بشوی بوسه ولی او ندهد؟شده صد بار تو خواهش بکنی رو ندهد؟شده شهدی بچکد از دو لبان عسلشعسلت جام می از آن لب کندو ندهد؟شده دستان تو لبریز نوازش بشود؟حسّ تو پس بزند، دست تو گیسو ندهد!شده جسمت همه در خواستنش تب بکند؟برود سوی دگر، عطر تنش بو ندهد!شده در عمق دو چشمان دلارام خودتهمه احساس شوی چشم تو را سو ندهد؟شده کلاً که سراپا تو برایش بتپی؟وَ جواب تپشت را شده آیا ندهد؟ارس آرامی...
بوسیدمت با اینکه دیدم در هوایتپاسخ نداد این بوسه ها را گونه هایترفتی و من در تشنگی ترجیح دادملیوان آخر را بریزم پشتِ پایترفتی و من با چشم هایم پهن کردمفرشی به زیر قامتِ نا منتهایتگفتم نرو با خواهش و با گریه زاریوقتی که از چشم تو افتادم به پایتتو رَد شدی از روی قلبم ناشیانهحالا من و این ردپای تا به تایتحالا من و این چشم های پینه بستهچیزی نمانده تا بمیرم من برایت...
خواهشی دارم .. جسارت می شود...اما اگرموی تو آشقته باشد دور گردن بهتر است...
هنوز زمستان دست های زن خواهش و رویش...
زمستانفصل با طراوتوزیبایی استکم تر از بهار نیستفصل سرد و سادهبا چهره ی گشادهفصل مهربانیبا انگیزه ی سرشارما سردی های زمستان رابا نفس های گرم توبهار خواهیم کرد…زمستان فصل خواهش استفصل جوشش استکم تر از بهار نیست. …...