جمعه , ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
مثل سالهای دور ...:)مثل روز هایی که در باغچه خانه میساختیم شاید در نهادمان میدانستیم ماندن در نزدیکی شما بهتر است مثل روز هایی که زیر پله یا زیر درخت دنبال گنج می گشتیم شاید میدانستیم گنج واقعی در کنار شماستمثل تمام روز هایی که ترشی آلوچه را از انبار می گرفتیم و می خوردیم مثل تمام وقت هایی که صدای باران بر حلب خانه آدم را مست می کردمثل تمام انتظار هایی که برای استکان چایی نمی کشیدیم، زیرا همیشه آماده بود مثل درخت انار زیبای گوشه ح...
هر زنی دوست دارد معشوقه ی مردی باشد که خط به خط معنایش کند...زن ها...انتظار عجیبی دارند...گاهی دلشان میخواهد نگفته هایش را بشنوی... و برایشان اصلا مهم نیست چگونه این کار نشدنی ممکن خواهد شد...زن ها...عجیب دوست داشته شدن را دوست دارند...دوست داشتنی که به همین راحتی ها تمام نشود و تا بی نهایت ادامه پیدا کند...زن ها موجودات عجیبی هستند، زن ها را زنانه بفهمید!!!...
ولنتاین تمام شد.سوپرایز شدید.هدیه گرفتید.شمع ها را قلبی چیدیدو هزاران عکس گرفتید.عکسهایتان را شِیر کردید.از کامنتهای (همیشه به شادی) و( عشقتون پایدار) لذت بردید.هزاران کلام عاشقانه و آغوشو بوسه ردوبدل کردید-والبته اینهارا شِیر نکردید و دوستانتان را حسرت به دل گذاشتید| و حالا از همه آنها خرسی با قلبی دوخته روی شکمش در گوشه تخت و جعبه خالی شکلات روی بقیه زباله ها و دسته گلی که وارونه آویزان کرده اید تا خشک شود ,باقی مانده است .همه ی آن شورو شر پایا...
وقتی آخرین گل پژمرده شودوقتی درختان ریشه های خود را به مرگ بسپارندوقتی رود بودنش را انکار کندوقتی دریاچه به خاطره بدل شودشاید انسان بفهمدخودخواهی ، زندگی نیست...
کاش آن زمان که ذره ذره وابسته و عاشق می شدیم، می دانستیم که در آینده ای نچندان دور قرار است همان جور ذره ذره از دلتنگی آب شویم:)...
+مواظب خودت باش 😐 چشم عزیزم+آروم رانندگی کنیا 😕 رو چشمم +ناهارتو کامل بخور🙂 چشم ...ببین منووو+جااااانم؟؟؟؟😐😐😐 منم دوستت دارم دورت بگردم😍😍گاهی دوستت دارم گفتن های سادهیک مستند می شوند در این گونهسکانس ها مراقب باشید اگر دقیقو درست نقش بازی نکنید حذف می شوید .....بابک حادثه...
روز ها میگذرد ، آسمان هر روز حالش دگرگون است. آدم ها دلشان از ریسمان های پوسیده خسته شده و از این تاریکی و ماه گرفتگی های پی در پی.باران آهسته می بارد...! باز تمثیل نگاهت شبیه شبحی در سرم میچرخد و آرزو هایم را یکی یکی تداعی می کند شاید اگر در کنارت قدم نمیزدم این کوچه ها انتهایی نداشت...! علیرضانجاری(آرمان)...
نشستن تو یه پیکان آبی آسمونیخیابونم کلی پیکان رنگیه دیگهخانمی با مانتوی اُپل دار ومنم با شلوار پیله ایساختمونای کوتاه و اجرنما وکیوسک های کهنه ی تلفن و گاری دست فروشی و میدونای خلوت. شما هم اره؟...
تا به حال شب زنده داری کرده ای برای عشقی که سهم تو نمی شود؟ تا به حال درد کشیده ای برای رویایی که هرگز به واقعیت تبدیل نشدتا به حال کویر شده ای که سراب ببینی آمدنش را تا به حال هزار بار مرده ای و زنده بشوی زمانی که خبر دامادی اش را میشنوی در آغوش زنی غریبه همان جاست که پیر میشوی برای ابد همان جاست که دنیا به انتهای خویش می رسد. و تو محکوم میشوی به زنده ماندن بدون زندگی کردن...و خدا هرگز چیزی از عدالت نمی داند....
بیا کمی کنار من بنشین تا برایت چای دم کنم با عطرِ هل و دارچین و تو از خنده هایش برایم بگو، از برق چشمانش که از خورشید هم بُرنده تر است.از لطافت دستانش که ماه را هم شرمنده کرده است. از غرورش که دلت را برده بود. و من در لابه لای حرف هایت عاجزانه بگردم دنبال واژه ای که بگویی چقدر دلم برایت تنگ شده بود. برای عطر موهایت که شکوفه های بهار نارنج مقابلش کم میاورند. دوست دارم دستانم را بگیری و بگویی راستی چقدر دلتنگ دست های ابریشمی ات بود...
دنیا آنقدر مهربان نیست ،که سنگ ریزه های غبار بیابان چشمانت را کور نکند؛یا در بی هوا افتادن ها در امان باشی.کمی تفکر کن...! زمین به حدی آرام می چرخد، که تمام زندگی ات را آهسته بر باد دهی.آن روز، روز توست. لحظه ای که گریه هایت خنده می شود و قدم هایت تکراری علیرضا نجاری(آرمان)...
زیبایی گل به خارش است و دختر به غرورش مغرور باش خار داشته باش ارزان نباش گل بی خار مفت نمی ارزد …. سخن اموزنده :المیرا پناهی دانش اندوخته ی روانشناسی ....
کاش می شد؛ آدمی، گاهی... فقط گاهی به اندازه نیاز بمیردبعد بلندشود...!خاک هایش را بتکاند اگر دلش خواست برگردد به زندگی،دلش نخواست بخوابد تا ابد...
کفتری پرهای سفید رنگ روی سر فرزندش را میچید گفتن چه کاریست میکنی؟گفت چه کنم دلواپسم میدانم بسیار زیبا هستن ولی به جرم همین زیبایی به چنگال اسارت می افتد ،کفتر و پرنده ها باید آزاد باشند نه در قفس ✍🏻 متن اموزنده و هنجارهای اجتماعی نویسنده :المیرا پناهی درین کبود ....
برای پسرم می نویسم ،تپش های تندقلبت را بر دیواره ی سینم بکوب مادر.مگر میشود از شدت تپش موجی نا آرام باشی ،من ساحلی در انتظار باشم .درد فرزندخانم:المیرا پناهی نویسنده و روانشناس سخنان اموزنده و اجتماعی....
دختر در ایوان کتاب به دست ایستاده بود پسر از پنجره نظاره کرد ،پسر به جرم هیز بودن خواسته شد گفتن بنویس امضا کن کن.پسربا چشمان بی فروغش خیره به او گفت باشد ،اما به چه جرمی …….!گمان نکنیم ،اطمینان حاصل کنیم (آب بر جوی رفته دگر باز نخواهد گشت ) یادمان باشد گاهی زود ،دیر میشود .سرکار خانم :المیرا پناهی روانشناس و نویسنده.)سخنان اموزنده و هنجارهای اجتماعی...
قوی بودن را از مادر کولبری بیاموز که در سرما موهای بدنش احیا میشود لبان خشکش تاول میزند ،گونه های سرخش از شراره های سرما میسوزد از تپه ها غم زده بالا میرود چشمان سبزش در سیاهی شب و طوفان هولناک سوسو میشود پاهای ظریفش میلرزد اسمان به حالش شروع به غرش و باریدن میکند ،رو به اسمان نگاه میکند و می گوید من پاهایم عریان از کفش شده ،تو گله مندی؟من مادرم یک زن ،کولبر مگر داریم از مادر عاشق تر .دریچه اسمان به احترام مادر باز گشود فرشته ها به عشق او زان...
در عرض یک دقیقه می شود یک نفر را خرد کرددریک ساعت می شود کسی را دوست داشتدریک روز می شود عاشق شدولی یک عمر طول خواهد کشید تا بشود کسی را فراموش کرد...
میگفتن آدم هایی ک مهم ترین ترسشون رو تجربه کنن دیگه از هیچی نمی رسنباورش نداشتم تا خودم تجربش کردمالان دیگه هیچی ترسناک نیست ...۱۴۰۱/۱۱/۱۲...
دوستی ما ،همه چیز را ثابت کردثابت کرد؛می شود برای مدت نامحدوی مهربان باشیممی شود بدون ترس از تنها ماندن خودمان باشیم رعنا ابراهیمی فرد...
دقیقا همان روز که گفتی چرا ته موهایت را فر نمیکنیچرا لاغر نمیکنیچرا به خودت نمیرسیچرا موسیقی کلاسیک گوش میکنیدقیقا همان روز که عیب هایم به چشمت آمد فهمیدم دیگر دوستم نداریفهمیدم میرویفهیدم فاتحه این رابطه را خواندیعاشق عیب هارا نمیبینددقیقا همان روزی که دیدی دیگر عاشقم نبودی. . ....
دل چه دنیای قشنگی داردبزرگ میشودعاشق میشودتنگ میشودمیشکندمیگریدمیریزددلبری میکندمیتپد ومیمیردچون می ایستد تمام میشود...
ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ . ﺳﺎﻟﻬﺎ بعد که ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ….ﻗﺪ ﮐﺸﯿﺪﯼ….ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺷﺪﯼ….ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ….ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎﯼ ﻣﺤﻠﻪ ﻭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﻢ….ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﮕﺬﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥﺑﺮﻭﯼ….ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻧﮓ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁﺧﺎﻧﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ….ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ…. ﻣﺮﺍ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ …ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ . . .ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ…ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮﮐﻢ…اگر بدانی چه بر سر جوانی مادرت آمدچگونه دلش شکست و آرزوهایش تباه شد از مادر گله نمی...
سکوت کرده ام...و شاید این سکوت وهم انگیز حکم تفکر را دارد... شاید دست آویزی است تا زخم ها و جراحات عمیق قلبم، سر باز نکنند و مرا در باتلاق عمیق درد رها نسازند...سکوت کرده ام...خیلی وقت است که دیگر حرفی برای گفتن و گوشی برای شنیدن نیست...خیلی وقت است که درون دلم به جای نغمه های کودکانه، صدای شکستن میآید...و من چقدر خوب تفسیر جمله ی دلم شکست را با اعماق وجود و تک تک سلول های بدنم حس میکنم...سکوت کرده ام... با من حرفی نزن... میخواهم ت...
وابستگی یا دلبستگی؟! وابستگی یعنی میخواهمت ، چون مفیدی! دلبستگی یعنی میخواهمت ،حتی اگر مفید نباشی!من به خودکار گران قیمت روی میزم برای جلسات مهم، وابسته ام.اما به جعبه ی آبرنگ بی خاصیتی که یادگار دوران کودکیم است،دلبسته.وابستگی هارا جامعه و فرهنگ و والدین می اموزند و پرورش می دهند،اما دلبستگی ها انعکاسِ خودِ واقعیِ من هستند.به کسی که دوستش داری دلبسته باش نه وابسته:)...
کسیو پیدا کنید کهذوق کنه، که سبز باشه، بکر باشه..کسی که پایه دیوونه بازیاتون باشه..کسی که کنارش خود واقعیتون باشید..دنیا به قدر کافی، آدمای بی ذوق داره..دنبال کسی باشید که برای زندگی ذوق و شوق داشته باشه......
میدونی ادمهای بد از اول بد نبودن ...یعنی خودشون انتخاب کردن که بد باشند .اخه دنیا با همه یه جور تا نمیکنه .یجور نمیشکونه .و یه جور داغون نمیکنه .و حتی اگرم یجور رفتار کنه؛ این ادمها هستند که شدت شکستن هاشون فرق داره ،مثل لیوان استیل و شیشه ای و یکبار مصرف میمونه که از یه ارتفاع ثابت رو زمین میفتن، یکی میشکنه، یکی چیزیش نمیشه، یکی ضربه میخوره .اینا مهم نیست...مهم اینه که ادمها هم مثل همون لیوانها هستند در مواجه با مشکلات: یکی ک...
احمق ترین ادمها همون ادمهایی هستند که؛ فکر میکنند اگه دروغ میگن یا بازی درمیارن طرف انقدر ساده است که متوجه نشه،ولی نمیدونن دروغ و بازیای کثیفشون برای ما رو میشه اما به روشون نمیاریم....
گاهی ادمها ترسهاشونو پشت یه ترس عمیق تر پنهون میکنند؛مثلا من از ارتفاع میترسیدم چون پرواز ترسناک تربود. وقتی پریدم فهمیدم ارتفاع یه ترس نبود یه شروع بود و من از شروعش میترسیدم، از اینکه تو اسمون موقع پرواز سقوط کنم،یا درگیر گردباد بشم،یا راهمو گم کنم؛ از خیلی چیز ها میترسیدم تا بلاخره شروع کردم به پرواز کردن.حالا از هیچی نمیترسم حتی شکست حتی اگه بالهامو بگیرن، من میدوم اگه پاهامو بگیرن، رو دستهام راه میرم و اگه دستامم بگیرن...
می خواهمبه خواب طولانی رومروزگاری بلند شومخود را در میان کوره ای ببینمآنگاه کهگِل من پخته شودوگرنه سوختن را کههمه بلدند...می خواهم به خواب خویش بیدار باشم و وارسته وگرنه خوابیدن را که همه بلدند... می خواهم چشمانم را باز کنم پر و بال بگشایم وپرواز کنم وگرنه راه رفتن را که همه بلدند...می خواهم در کهنه شهریخالق عشق باشموگرنه بنده عشق بودن را کههمه بلدند...می خواهم یک دانه از انسان در تنم بکارموگرنه آدم...
خسته که باشی دیگر چه فرقی می کند بیدار باشی یا خواب...تنها که باشی دیگر مقدار آدم های اطرافت مهم نیست منتظر که باشی روزهای عمرت را بین ماه ها و سالها گم می کنی ....دلتنگ که باشی بغض و غم ها در جوانی پیرت می کند ....می شوی یکی مثل من .........
خوشحالم،آرامماما جایی از قلبم درد می کند برای ناراحتی های گذشتهبرای عزیزانی که رفته اند برای دوستانی که دیگر ندارمشانو برای چیزهایی که بر وفق مراد نبوده اند^من نیمه ی خوشحالی ام و غم به نیمه ی دیگر دارم^ هیلا بهرامی@sheer sefid🌱🤍...
بعضی از آدم ها می آیند در دلت جا خوش می کنند و بعد از مدتی بدون آنکه چیزی بگویند می روند ولی یادشان در قلبت باقی می ماند مثل مُهری که هیچ گاه پاک نمیشود. هیلا بهرامی @sheer sefid🌱🤍...
این روزها بیش از حد نیاز دارم کسی باشد کنارم که برایم استوار شود تا تکیه کنم به او و هر از گاهی نگاهی گرم کند و بگوید من با توام نگرانی بی جاست.^^...
چه بی هوا برای رسیدن به آدمایی جنگیدیم که خودشونسرگرم جنگیدن واسه آدمای دیگه ای بودن و مارو نمی دیدن .و چه ساده کسایی که برای رسیدن به ما می جنگیدن رو نمی دیدیم .آره ندیدن !ما هیچکدوم چیزایی که باید می دیدیم رو ندیدیم .ما همه جنگیدیم ، اما تو میدون های اشتباه .....
واسه نگه داشتن کسی تو زندگیم دست و پایی نمی زنم !من کار خودمو براش می کنم ،هوا شو دارم، کنارش هستم و بهش همه اینا رو خیلی خوب نشون میدم .اما در نهایت همه چی دست خودشه .اگر قدر دونست و ارزش کارامو فهمید که هیچی و بازم کنارشم، اگه نه هم که راه باز و میتونه بره شاید بگی اگه بره تو ضرر کردی چون این همه وقت گذاشتی و تهش هیچی به هیچی، اما نه! من بر اساس قوانین و ذات خودم رفتار کردم و اینکه حالا اونا ظرفیت این داستانو نداشتن چیزی از من کم نمی کنه ...
یه سری حرفارو واقعاً نمیشه زد، یه سری احساساتو نمیشه بروز داد، نمیتونی حالتو به کسی بگی، نمیتونی بگی چته و نمیتونی خودتو خالی کنی! هرچند خودت میدونی که باید با آدم درستش صحبت کنی میدونی نباید بریزی تو خودت، میدونی اگه لازمه حتی باید کمک بگیری و همه اینا رو میدونی و هزار تا آدمم بهت میگن اما خب نمیشه! تو ترجیح میدی سکوت کنی و تو سکوتت به زندگی ادامه بدی .شاید یه چیزایی باید تا آخرش تو وجود آدم بمونه و همونجام بمیره و همونجام دفن بشه....