سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
یه سری حرفارو واقعاً نمیشه زد، یه سری احساساتو نمیشه بروز داد، نمیتونی حالتو به کسی بگی، نمیتونی بگی چته و نمیتونی خودتو خالی کنی! هرچند خودت میدونی که باید با آدم درستش صحبت کنی میدونی نباید بریزی تو خودت، میدونی اگه لازمه حتی باید کمک بگیری و همه اینا رو میدونی و هزار تا آدمم بهت میگن اما خب نمیشه! تو ترجیح میدی سکوت کنی و تو سکوتت به زندگی ادامه بدی .شاید یه چیزایی باید تا آخرش تو وجود آدم بمونه و همونجام بمیره و همونجام دفن بشه....
ساده از من بی تو می میرم گذشتی خوب منتا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتمروبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتمحال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیستیک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتمماجراهایی که با من زیر باران داشتیشعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتمبعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بودمن چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتملحظه ...
مرا بنویس که خط خطی شدم از نوشته های تزویر،از ته مانده های پوچی های آرزو، از ریسمان پوسیده ای که رنگ به رنگش دردی به پهنای عشق دارد. از تار پودم اندک سه تاری مانده که از نواختن های بی هنرمندانه کودک درونم، ساز نا کوکش گوش خراش ترین ملودی عمر را مینوازد. بی صدا شکستم و بی هوا پرکشیدم در خرابه هایی که هیچ سقفی جز آسمان نداشت؛گاهی بند بند درونم را در تکه کاغذی دیدم که هزاران تا خورده و در هر گوشه اش صدها نقطه سرخط را نشان کرده.آرام بیا،آرامتر از هر...
فرض کن در آغوشت میمردمو مرا همانجا دفن میکردی...چه دلپذیر اگر فشار قبر را بیشتر کنی...
وصیت کرده امدفتر شعرم را بامن دفن کنندبین این سطر هاتنها جاییستکه تو را بوسیده ام ......
چشمانت شروع حادثه بودحادثه ای که منجر به مرگ شد!مرگی که درون چشمان تو اتفاق افتاد ومرا برای همیشه درون چشمانت دفن کرد!!...
هر پنجشنبهبیاد دل شکسته امواژه هایی را خیرات میکنمتا بدانیددر بطن هر جمله امکسی دفن شدهکه با هر خاطرش خون می گریمو نبش قبر میشود.. .با هر نوشته مرده ای از یاد نرفته.. ....
یک روز زمان خواهد مرد و عشق آن را دفن خواهد کرد...
عشق هایی که می میرندچه می شوند؟طوفانهایی که آرام می گیرندچه می کنند؟ابرهای مردهدریا های مردهیادهای مردهراکجا دفن می کنند؟اگر همه ی خاطرات تلخی که به سختی از یاد برده ایمیک شبباهم به شهر حمله کنندما چه کنیم؟...
گاهی دلت از سن و سالت میگیرهمیخواهی کودک باشیکودکی که به هر بهانه ایبه آغوش غمخواری پناه میبردبزرگ که باشی...باید بغض های زیادی رابی صدا دفن کنی...!....
اگر حقیقت را خفه کرده و در زیر زمین دفن کنید ، باز هم رشد خواهد کرد و دارای چنان نیروی انفجارآمیزی خواهد شد که به هنگام انفجار هر چیزی را که در سرِ راهش باشد از میان خواهد برد ......
غرق شدن تو خاطراتی که تو گذشته دفن شده مثل کاشتن گل تو دریاست، آب زیاد میخوره اما رشد نمیکنه...
پنجشنبه ای دیگر …مُردن آن نیست که در خاک سیاه دفن شوممُردن آن است که از خاطر توبا همه خاطره ها محو شومدر گذشتگان رو از یاد نبریم … نثار روح عزیزان خاموش، فاتحه و صلوات...
در روزگاری که به ظلم عادت کرده این چندمین پاییز است که ما دفن شده ایم...
سکوت چه بلایی که بر سر آدم ها نمی آورد..!یک دنیا حرف نگفته صف میکشد پشت دیوار لب ها..چه بغض هایی که دفن میشود در گلو..حتی هوا هم هوای دلخوری میشود..سکوت است دیگر..!شاید مملو باشد از حرف هایی که نیمه شب در صفحه ی چت هایتان تایپ شدند اما سرنوشتشان پاک شدن بود..نه شنیده شدن..سکوت هوای دلگیری دارد..!بغض سنگینی دارد..!غم سهمگینی دارد..!سکوت جنازه ی احساسی است که به دست خودمان به دار کشیده شده......
و پس از مرگمرا تنگ در آغوش بگیرحقم این استکه در موطن خود دفن شوم...
دوستت دارم و با خیالی از تو خواهم مرد.دفن خواهم شد.در جایی که نشانش را نمی دانم...! و سال ها بعد شاید کسانی باشند که از سر اتفاق در اعماق زمین یا تکه ای از یک شهر سوخته مشتی خاک خواهند یافت!که بوی عشق میدهد......