بیا کمی کنار من بنشین
تا برایت چای دم کنم
با عطرِ هل و دارچین و تو از خنده هایش برایم بگو، از برق چشمانش که از خورشید هم بُرنده تر است.از لطافت دستانش که ماه را هم شرمنده کرده است. از غرورش که دلت را برده بود.
و من در لابه لای حرف هایت عاجزانه بگردم دنبال
واژه ای که بگویی چقدر دلم برایت تنگ شده بود.
برای عطر موهایت که شکوفه های بهار نارنج
مقابلش کم میاورند.
دوست دارم دستانم را بگیری و بگویی راستی
چقدر دلتنگ دست های ابریشمی ات بودم.
حواسم که پرت می شود به چشمانِ میشی ات
صدایم می زنی <<هوووو، با تو دارم حرف می زنما... از خیالِ خامم فاصله می گیرم. و تو دوباره به تعریف کردنت از او ادامه می دهی
دوست دارم سرت فریاد بزنم؛ دیوانه او دیگر نیست حالا در آغوش دیگری شاید حتی نامت هم از یاد برده باشد. دوست دارم فریاد بزنم و تو را نجات بدهم از باتلاق عشقی که یک طرفه است و در آن دست و پا میزنی...
اما مگر نه اینکه خودم هم در عشقی یک طرفه سال هاست که دست و پا می زنم و تو هرگز ندیدی عاشقانه هایم را...
ما همیشه عاشقیم، عاشق کسی که عاشقمان نیست. عجب پاییز پر دردیست قصه های عاشقیمان...
ZibaMatn.IR