پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گاهی ادمها ترسهاشونو پشت یه ترس عمیق تر پنهون میکنند؛مثلا من از ارتفاع میترسیدم چون پرواز ترسناک تربود. وقتی پریدم فهمیدم ارتفاع یه ترس نبود یه شروع بود و من از شروعش میترسیدم، از اینکه تو اسمون موقع پرواز سقوط کنم،یا درگیر گردباد بشم،یا راهمو گم کنم؛ از خیلی چیز ها میترسیدم تا بلاخره شروع کردم به پرواز کردن.حالا از هیچی نمیترسم حتی شکست حتی اگه بالهامو بگیرن، من میدوم اگه پاهامو بگیرن، رو دستهام راه میرم و اگه دستامم بگیرن...
اتفاق پشت اتفاق!اشتباه پشت اشتباه!من پریدم پرواز کردم با این که داشتم ترس از ارتفاع!...
شاید این تنبرای تحت تاثیر قرار دادنماناین همهاندوهگین شده استروزهاروی تقویمخسته می نشینندو من فکر می کنممثل اب فواره هاکه بعد از چشیدن شیرین ارتفاعسقوط می کننددو باره مرتفع می شویمباد کمی از تو رالابه لای پرده جا گذاشتهو ما چیزی جز تصویر جعلی آسماندر قاب پنجره ای قدیمینیستیمچین بر پیشانی زندگیمی نشیند این روزهابه وقت فواره ها...
گفته بودم از ارتفاع می ترسم؟؟؟دستانم را بگیردارم از چشمانت می افتم......
مواظب حرفامون باشیمبعضی حرفا به عادما حسّ سقوط از ارتفاع رو میدن!...
ببخشیدزیاد بودنم را کم خواهم کرددر کلمه ای فرو خواهم رفتمخفف می شوم..زل می زنم بر خواهم رفتتا انجا که دیگر چشمی مرانبیند...و در ارتفاع هزار نگاه گم خواهمشد...ببخشید...زیاد شده ام.....
بزرگترین ارتفاعی که باعث مرگ من میشه افتادن از چشم توست...