پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
همه چیز رو باید محیا کنم همه شاد و قشنگهمه چیز آروم حالا دیگه وقتشه بریوقتی مدیون نیستیوقتی نگران هیچ کم و کسری واسشون نیستیوقتی دیگه واسه بودنت میلی نیستحالا دیگه خوبه بریخیلی قشنگهخیلیمیری و اون رفتن یعنی تا ابد موندن...
امن باش. هر چی بودی باش ولی امن بودنت و نفروش. بی شرف باش، عوضی باش، دروغگو باش، دزد باش، حسود باش ولی از اعتمادی که یه روز بهت کرده، سو استفاده نکن. از نقطه ضعفی که خودش بهت گفته، ضربه نزن. با همون چاقویی که خودش داده دستت، زخمیش نکن. با ترس هایی که اجازه داده متوجهشون شی، تهدیدش نکن. با کارهایی که می دونی زمینش می زنه، زیر پاشو خالی نکن. اعتماد مهم ترین چیزیه که مقابل یه آدم توی دستات داری. خرابش نکن. خواهش می کنم خرابش نکن....
حوالی فصل پاییز که می شود مادرم می گوید: هوای الان دزدست... لباسی گرمتر بپوش... سال های گذشته خنده ام می گرفت...! اما امسال به حرف های مادرم رسیدم... غرق افکارم بودم، نسیمی وزید، آرام و قرارم را دزدید و رفت......
عاشقِ جوانک با پوشش غربی دیروز ؛ دخترکی شرقی بود و اما پس از سالها همان دخترک ؛ زن غربی شده امروز ؛ دیگر عاشق مرد میانسال چروک چهره و محاسن سپید شرقی امروز ؛ همان جوانک غربی دیروز نیست... وقتی او این داستان را شنید دستی به سر بی مویش کشید و زیر لب گفتزن غربی ؛ من تورم را در کوتاهی موهایت وقتی روسری از سرت افتاد حس کردم بوقت گوش های بی گوشواره...شرقی غربی شده ات را هم ؛ من دوست ندارم......
ساده نباش ! به حرف هایشان توجه ای نکن ...این را منی به تو می گویم که از دل یک بحران بیرون زده ام ، می گویند دوستت دارند تا تورا رام کنند ،اما از من میپرسی این یک جا باید حواست به رفتارشان باشد ، باید ببینی زمانی که غمگینش کرده ای ، زخم زده ای آنجا چگونه با تو برخورد میکند ...اگر با کلامش آرام ، دلخور بودنش را نشانت داد و تمام مدت سعی در حفظ قلب ناآرام تو داشت ، به گفته دوستت دارمش اعتنا کن اما ؛ اگر خلاف کردی و در اوج پشیمانی آرامش را مه...
رفتن ها گاه چقدر خوب اندانگار سبک می شوی از خودت …مثل وقتی که رفتم از دلتمثل روزی که ندیدی مرامثل آوازی که خواندی، آن شبمثل من که خندیدم و نمی دانم ، چرا؟مثل تو که رفتی از یادممثل من که یادت افتادم. رفتن ها … گاه چقدر خوب اندمثل من که باز هم دروغ گفتم….!...
گفت حواست به آدمای اطرافت که مثل کاکتوس زندگی میکنن باشه؛ گفتم مثل کاکتوس؟ منظورت چیه؟ گفت آدمایی که مثل کاکتوس هستن، نیازی نمیبینی دائم حواست بهشون باشه، نیازی نمیبینی هرروز خاکشونو چک کنی تا مبادا خشک نشده باشه، ترس پلاسیده شدنشون رو نداری و به خیالت خیلی مقاومن و هیچیشون نمیشه! اما یه روز که مثل روزای دیگه مشغول رسیدن به بقیه ی گُلای رنگارنگت هستی، یهو چشمت به کاکتوس میفته که زرد و پلاسیده شده و ریشه هاش خاکستر! و تو تازه متوجه میشی که کاکتو...
ما بیش از اندازه قوی بودیم، به کسی تکیه نمی دادیم با کسی از دردهایمان نمی گفتیم و از کسی کمک نمی خواستیم، ما به قیمت همین قوی بودن، از پا درآمدیم! قوی بودن را برای ما بد تعریف کرده بودند.....
آدمها رو ذخیره نکنیم برای روزهای مبادا !اگر برای کسی نصفه و نیمه ایم و او تمامش را برایمان خرج میکند توی آب نمک نخوابانیمش !هی بگوییم اگر هیچکس نباشداین آدم هست که تمامِ خودش را پای من بگذارد !آدمها یک روز ته می کشند بی انکه بفهمید و زمانی به خودتان می آیید که دیگر هیچ راهی برای بازگرداندن آدمی نیستکه احساسش را صادقانه برای شما خرج کرده باشد .. !...
آدمهاقَند را میشکنند!تا از حلاوتش بهره گیرندرکورد را میشکنند!تا به افتخارش برسندهیزم را میشکنند!تا به گرمای آتش برسندغرور را میشکنند!تا به افتادگی برسندسکوت را میشکنند!به آوازی برسندامّا من هنوز نفهمیدم چرا آدَمهادل میشکنَند ..!!...
زندگی اونقدر عجیبه که به خودت میای میبینی آدمایی که پارسال این موقع فکر میکردی بهترین آدمای زندگیتن و قراره تا ابد باشن در بهترین حالت الان نه اهمیتی برای هم دارید نه از هم خبر دارید....
من یه اردیبهشتی ام، با قلبی به وسعت بهار،در رگ هایم جوشان است شور زندگی بی شمار.عاشق رنگ های زندگی، از سبزه ی نو تا آسمان کبود،در هر نقاشی و قصه، می یابم خود را محشور و سرود.جاده ها دعوتم می کنند به سفرهای بی پایان،رویاهایم پلی به جهان های دور، به دنیایی دیگران.روحم لبریز از طراوت و نوازش نسیم بهاری،قلبم می تپد برای زیبایی هایی که بی شمار هستذهنم، باغی از خلاقیت، هر بذری در آن، خیالی ناب،با هر ضربه قلم، روی بوم، می آفرین...
نگاه خبیثش را بین افراد حاضر در ضیافت گرداند و روی یک نفر ثابت ماند؛ دختر انسان.سفیدی بدنش در آن لباس سیاه بیشتر جلوه می کرد و حریص ترش کرده بود، رگ های مشخص گردنش دندان های نیشش را بیرون آورد بود؛ تحمل برایش سخت بود و او مجبور بود تا پایان مهمانی این وضعیت را تحمل کند.چراغ های سرخ رنگ فضا را خوفناک تر کرده بودند و پرده های سیاه دور سالن مانع از ورود نور ماه به داخل می شدند. کاغذ دیواری، میز و صندلی ها، پارکت و حتی در ورودی هم سیاه رنگ بودند....
رو به هر جانب که آرم؛ در نظر دارم تو را...همانا که مجنون شده ام و لاغیر!تو را می بینم هر گاه که بنگرم ستارگان را در آغوش فلک.تو را نفس می کشم به هنگام جنون شب های مستانه ام.در کوچه و خیابان این شهر آفت زده همواره با من همقدم هستی؛ حتی اگر مردم به ظاهر عالم و عاقل این شهر نفهمند.تو با من طفل بزرگ می شوی و با من سفر می کنی. حتی اگر نفهمی؛ حتی اگر نبینی.در قعر وجودم تو را می بوسم در حالی که تو در فکر لیلا خویشی.می گویند گر تن بدهی کار ...
در ماتم عشق، ناله سر داد، ژولیتچون مرغ پر بسته، در قفس تنگ، رمئوقلبشان از آتش عشق، شعله ور گشتدر ظلمت کینه، گم شد راه، هر دورومئو، از خاندان دشمن، دل به ژولیت بستژولیت، از عشق او، سر به جنون گذاشتنگاهشان به هم، راز دل را برملا کردنغمه عشقشان، در شهر پیچید، رسواشبهای پرستاره، شاهد رازشان بودصبح های بی مهتاب، گواه دردشان شدعاقبت، تقدیر، جور دیگری رقم خوردجام زهر، به جای وصل، نصیبشان شددر آغوش مرگ، آرام گرفتند، هر...
ایران زمین، مهد فرهنگ و هنرسرزمینی کهن، با دلی پر از مهراز زرتشت و مهر، تا فردوسی و خیامهمه گویند از ایران، با شور و با سلامآریایی نژاد، با رگ های پُر شوردر هر نفس، فریاد زنند، عشق و شعورآتشکده ها، روشن، در دل شبهمچون ستاره ای، در آسمانِ غرقِ تبفرهنگی دیرینه، با افتخاراتِ بزرگدر هر کلام، در هر نگاه، در هر برگایرانی و آریایی، با هم، در کنار همدر هر نغمه، در هر خنده، در هر غمزرتشتی، با آیینِ پاک و روشندر هر قلب...
سَرم قُل قُل میکند نه کُر کُر میکند...اما دیگر نفسم بالا نمی آید! چرا قِلیان یادت دیگر کام نمیدهد...!؟دروجودم دیگرطعم خوش نیکوتین بودنت را حس نمیکنم . هستی ولی نه دود میکنی ونه خاموش میشوی ..!؟بااینهمه نمیدانم چرا من در حال سوختنم......
قلعه متحرک هاول خیلی قشنگه با وجود اینکه می گویند کالسیفر یک دیو ترسناکه وهاول جادوگریه قلب دخترها را از تو سینه اشان در می اوره با تمام اینها برای صوفی دل شکسته که هیچی براش اهمیت نداشت قلعه متحرک شد پناهش وهاول بی قلب شد انیسش وهمینطور کالسیفر دیو سرشت شد بهترین دوستش هیچ وقت به شیندها اکتفا نکن مردم زیاد حرف میزند میشه حتی تو قلعه متحرک زندگی کرد حتی با هاول بی قلب...
من می توانم بدون تو هم زندگی ای عادی داشته باشم،می توانم بخندم، برقصم، با آرامش فنجان قهوه ام را بنوشم،من فراموشی را بلدم، جا گذاشتن خاطرات در گذشته را خوب یاد گرفته ام؛من در این روز ها دروغ گفتن را هم یاد گرفته ام، آنقدر خوب دروغ می گویم که تمام گفته های چند لحظه پیشم را باور کردی.!...
وصال کلمه ای پر معنا....تک کلمه ای پر از تشویش پر از استرس و پر از امید...وقتی عاشق می شوی دلت را با قدم زدن های مغرورانه اش ابروهای گره کرده اش و اخم زیبایش می برد به خود می آیی می بینی گرفتارش شده ای...بهر دیدنش روزشماری می کنی و دانه وصالش را در دل می پرورانی دوست داری هرچه زودتر به مراد دلت برسی و او را در شش دانگ آغوشت تا ابد محبوس کنی و راه فراری از میله های بازوانت پیدا نکند و قشنگی عشق به اینجاست که خودش هم نخواهد تا ابد از آغوشت و...
نزدیک عید که میشه علاوه بر خونه تکونی دلمون رو هم بتکونیم ، بدی هارو فراموش نکنیم اما ازشون درس بگیریم و رها کنیم تا روی دلمون سنگینی نکننرها کنیم ؛ اون آدمی رو که همیشه به سمتش دویدیم ، منتظرش موندیم ، نگران و دلواپسش شدیم ، سعی کردیم حالشو خوب کنیم و بدون اینکه برامون بمیره براش تب کردیم..و یک آخر شب که فکرمون مشغول شد و چشمامون تر، یهو فکر کردیم که اصلا براش مهمم؟ اصلا منو میبینه ؟ اصلا حاضره برام منتظر بمونه؟ و بعد از اینکه اشکمون مثل بار...
ما مردها عادت میکنیم به بودن زن.نه اینکه عادی شود و تکراری، به بودنش به بویش، به اتمسفری که ایجاد میکند، به جانی که میریزد در دیوارهای خانه و تازه میکند حس بودن را...چندروز نباشد حالمان خراب میشود.به هارت و پورتهایمان توجه نکنید.مرد بی زن تلف میشود!...
دوست کیست؟شخص عجیبی نیست، با دیدنش حالت خوب میشود، حتی اگر سالها ندیده باشی اش، با خنده اش، دلت میخندد حتی اگر فقط خنده اش را از پس عکس دیده باشی. دوستی با هزاران سال معاشرت ممکن است رخ ندهد و گاهی فقط با یک رودرروئی و مرور خاطرات خودش را تحمیل میکند.قرار نیست کار خاصی کرده باشد، میتواند در همین فضای مجازی باشد و حالت را خوب کند. دوستی یعنی احساست خوب شود وقتی احساس کنی هنوز احساسش در رگ های زمان جاریست.باشیم که بودنمان برای برخی همین حس ...
من ماسک نمی زنمتظاهر نمی کنم به خوشبختی زخم هایم ناسورحرف هایم از جنس باروت !من محکومم ،فقط به جرم لطافت...روی سخنم با تو نیست مردِ جانیِ تاریخغیرت به زبان و خنجر به دستیا آن که آدم نشده هوای پرواز گرفتحرفی ندارم با آن یکیتان نیز که زنش باخون دل پخت و او با غرور فربه شد،با مردی که صورت زنش با سیلی نه ، به تازیانه گل انداخت ...یا آن که در تعفّن خماری، ناموسش را به حراج گذاشت...اصلا روی سخنم با قوانین مردانه هم نیستیا با...
چرا میوه درخت غزل سالهاست که مرثیه است و یاس.....؟چرا فصل های متمادیستکه تن زندگی پر از جراحت است فقط؟و عاقلانسراپای عشق، همان دخترک محجوب سپید پوش راهنوز پا به میدان رقص ننهاده،خون می پاشند؟!چرا باغ مهربانی را آفت گرفته چهارفصل؟!کاش کسی بیاید پای غرور آدم ها را بشکند..گوش زرنگیشان را بپیچاند...بنشاندشان پای سجاده آدم بودن اندکی👌.نازی دلنوازی...
زندگی های اسلایسی و لحظه های دستچین ارزانی خودتانما دلمان سادگی می خواهدآدم های بی حوصله و به هم ریخته ...زنی که خانه داری،و دغدغه های روزمره فرصت بزک کردن به او نمی دهدمردی که به خاطر مشغله ذهنی یادش رفته نان بخرد، قبض برقش را بدهد....از نمره غیر قابل قبول بچه هااز سفره ای که رنگی ندارد رنگ و لعابش عشق است و گاهی آن هم نیست !اصلا ما گاهی دلمان دعوا می خواهدبی مهریخستگیدلخوری...مگر نه اینکه اینها اجزای لاینفک زندگی ...
کنارِ خونه تکونی های عیدتونپاشینیه تکونی هم به زندگیتون بدین،بذارین آدمهایی که شُل وایستادن کنارتون هم بریزن...
انسانیتِ انسان افسانه ای بیش نیست. موجودی منفعت گرا در طلب منفعت خود...مادر فرزندش را مِن باب مهر مادری دوست می دارد، منفعتی در جهت کمال مادر. پدر فرزندش را، محبتی در نمود غیرت مردانه اش!برادر برادر را به صِرف خونی برابر. خواهر برادر را...حیوان است آدمی. موجودی متعفن! غرق در مادیات. بیزارم از هر آدمی، آدمیزادی...بیزارم از نفسی که بیهوده برآمده؛از دم و بازدم.آرزویِ مرگ شیرین است؛ مرگ را نمی دانم......
در زیر باران دختری قدم زدچتر در دست و دلی پر از آرزوآسمان شب سیاه با ابرهایی زیبابا رقص باران، آرامشی به دست می آوردقدم هایش در خیابانی خلوتسبک می گردید در آغوش بارانگوشه هایی چتر به درخشش درختانپنهان شده ی رویاها و خواب هابوی خاک تازه پاها را همراهی می کردشهر تمام شده بستری سبز و زندهدر گوش هایش آواز قطره های بارانآرام می خواند ، دل را بهانه می بردو در این همه زیبایی و آرامشیک دختر با چتر زیر باران می رفتآرزوهای...
مردها را می گویم نه نرها مَردها نمیدانم از کدام سیّاره آمده اندامّا از هَر کجا که آمده اندخوب است که هَستند ..که ته مایه بازوانشان ، امنیّت است ،که ته صدایشان بَم است و آرامش میدهد ،که ابهت دارند تا تکیه گاه شَوند ،که حافظه شان کوتاه مُدت است وزود یادشان میرودکه جنس قَلبشان مَخملی استکه آغوشِشانتمام تَرس ها را بلد است حل کند ،که جِنسشان بیشتر از پیچیدگی ،صاف و سادگیست ..که دلشان گرم به لبخند جنس زن استکه بَلدند تما...
من خوب میبینم روزی که به پسرت دیکته میگویی شعری که من گفتم و الهامش تویی…میخندی و میگویی نقطه سر خط :)+بابایی به چی میخندی؟ هیچی پسرم !دفترش را میگیری و مینویسی ۲۰ تمامو سپس نیمه های شب از شدت دلتنگی پشت به همسرت آرام گریه میکنی….....
《☆ ب نام آنکه انسان را آفرید و او را همچون قایق بی بادبان در دریای ژرف هستی ب چوب پایه های آرزو دل بست ☆ شاید ک فردای زمان خورشید خوشبختی طلوع کند و انسان را ب آرزوهای دیرینه اش برساند ☆》...
در میان شب برفی، پنجره ای می درخشد،یک شمع سوسو می زند و سایه ها را کم می کند،همچون چای گرم دستانم را گرم می کند،روح کریسمس روشن می شود،لمس لطیف امید را حس می کنم که شب را در آغوش می کشد.با هر شعله سوسو، صحنه ای زیبا می بینم،تزیینات جشن چشمک می زند و قلب ها را پر از شادی می کند.از میان این پناهگاه گرم، نور عشق و امید می درخشد،در این لحظه جادویی و رویایی....
دیشب گرسنه بود ، دختری که مُردچه آسان به خاک پس دادیمشو همسایه اش زیارتش قبول.... دیشب از سفر رسید ،مکه رفته بود!...
تا تونستم تحمل کردم ولی خدایا دیگه بریدم از آدمهایی که اسمشون خانواده هستش ولی رسمشون از صد تا غریبه بدتره!...
[ دلنوشته دستانت را به من امانت بده ][ به قلم اهورا تابش ][ چری بوک انجمن نویسندگی cherrybook.ir]از هم گریخته ایم، از هم به درون این زمین سرد خاکی فرو می رویم.گویی تمامی جاده ها به شکل گرد در آمدند تا هرچه پایین تر برویبیشتر به نقطه ای نزدیک شوی؛ نقطه ی مرگ، که در آخر تمام جمله ها می آید....
یقین دارم روزی که سرد و گرم روزگار را چشیدی و رسم زمانه را شناختی،پا برهنه شروع می کنی به دویدن به دنبال یافتن آن عشق پاک و خالصانه؛هرگز آن را نخواهی یافت؛جز در لابه لای صفحات تاریخ......
- من دستانت را گرفتم ، خیابان ها را خواباندم، تا نروی ، تا بمانی من غافل بودم . . . آن که رفت از درونت؛ بی خیابان ، بی جاده ، من بودم :))🖤Farzaneh 22...
میگفتی سیگار نکش !میکشیدم اما دوستت داشتم...میگفتی شبا زود بخواب !دیر میخوابیدم اما دوستت داشتم...میگفتی تنهایی جایی نرو !میرفتم اما دوستت داشتم ...میگفتی حرف گوش کن باش !نبودم اما دوستت داشتم...الان سیگار نمیکشم ،شبا زود میخوابم ،تنهایی جایی نمیرم ،حرف گوش میدمامادوستت ندارم......
به گورستانی گذر کردم کاجی را دیدم ایستاده بود و می نگریست، مردمانی را که در سوگ عزیزانشان نوحه سرایی می کنند بیچاره کاج مگر چه گناهی کرده؟ که در گورستان روئیده مگر نه اینکه این همیشه سبز نماد امید است چرا در گورستان ؟؟این کاج است که همیشه سبز بودنش را به رخ دیگران میکشد و نشان داده در اوج سرمای بی رحم زمستان هم می شود امید به سبز بودن داشت کاج را درخت مرگ ننامید که او نماد سبزی و زندگیست .......
شب هنگام کاج پیر شهرمان را بریدند !فردا صبح کودکی را دیدم دوان دوان به سمت مدرسه میدوید.و پیرمردی که با زنبیلش آرام آرام به نانوایی می رفت و مردمی که در هیاهوی شهر دنبال روز مَره گی خود بودند کسی نپرسید کاج کجاست ؟گویی اصلا کاجی در این شهر نروییده !؟!...
نامه ای از روی ماه برای کره زمینهر روزی که در این کره می گذشت چیز های جدیدی تجربه می کردم که باعث می شد بزرگ شوم..!در این دنیا بیشترین چیزی که بود ظلم بود مهربانی بود اما کم بود هر روز کودکانی را می دیدم که برای اینکه بتوانند زندگی کنند باید بار ها التماس می کردند و شب ها گرسنه می ماندندو در سرما می خوابیدنددست های کوچکشان رابه زور به شیشه های ماشین های شاسی بلند حاجیان می رساندندالتماس می کند : آقا… آقا “دعا ” می خری؟و بعضی حاجی ها...
هستی،به بودنت هست،گفته از برای مادربزرگ خوبم؛ یاد خوبان،دیدگان خوش رنگ و رخشان،چشم می شد محوشان،لحن گفتار گرم شان،نشان داشتن از نشان،می دیدی لحظه را در چشمشان،می شد گفت که دیدن،تنها نیستن یار دارن در نهان،با دلی پاک چشم پاک،بودن تسلیم خاک،در عبور دیدشان،نه سراغ مال بودن نه نشان،کلبه پر نورشان،نعمت افزون شان،هرکه نسلش جمع بود،خانواده۱۰نفرش کم بود،دور کرسی می نشستن،جای آنان گرم بود،از کتاب های آسمانی،معجزات راه یابی،چشمان در...
غرور،شیاطین را حضور،به خود گویی که هستی،؟!چه می سازی ز خود در دید هستی؟!به هر لمسی که بر تو می خورد دستی،به خود گویی که تو صاحب بر اندازی،چو دست می رود،بی جا پیشه بگیری،چرا،؟ چون صاحب کمان و تیری،به روی خود چنان مغرور هستی،فراموش میکنی یک روز بمیری،چنان شیطان به جسم ات رخنه کرده،که فکرت جوانی، را نمیبینی به پیری،در این مرداب گند آلود،غبار آلود،کلک را ساختی،چون به آب انداختی،وهم بی معنا،برد ز یادت پاروی ات را،،،...
مدیریت نام نیکانسرشت با عزم راسخ آدمی را،به او یاد داد مسیر زندگی را،به هر وقتی حسابی را به او داد،سوال آمد جوابی را که او داد،که ای آدم خوش بوی عطرت،گذشت ات پود ات سرشت ات،چرا که، ما را دیدی به قاضی،اگر باخت هم که کردی،به پیش ما که می آیی نبازی،چو این خلقت بی آموزد،به پایان اش آن سر افروزد،سر افتاد را بر تن نمی ارزد،خوشا آنان که دریاب اند،نه دیروز است،نه امروز است،نه فردایش شمع افروز است،حساب پاک میدارن،نه حرص بیش...
ذهن زیبااصل برخورد،وصل دیدگاه،تا که بازخودبر دو دوش آدمی باری زپیش است یک از آنان هول محور از پریش استمی کشاند از جبر کبر ات می کاهد ز صبرتمی رساند کار به جانت،تا بگیرد از توان اتمی نماید توصیف به وهم ات،می کاهد ز فهم اتدر تکاپو و تلاش ات،فصل کاشت اتاز بهر عقده بکاری تا به زحمتفصل داشت ات،کارت می رساند استخوان اتدر زمان برداشت ات،میل دیگر نیست به جان ات دیگری بار نیست برای ات دیدگاهت می نمایددر زمانی...
سرشت طبیعت،تکامل رشد انسانآفریدگار نظم بی شمار،دید دو هستی،نور بیکران فقط او داند آخر زمان،اول خلقت بر زمین داد جان،از دریا بخشید،سخاوت چون کوه،چشمه ها یی جوشان را در دل آن،جویباران سرازیر در میانه درختان، سبزه زاران،گل رویید عطر آنان،قوت خاک بیشتر شد رشد پیچیده تر شد،از اقیانوس درخشان،نطفه ای را بر خاک بخشید،خاک همچو او را بر تکامل در چرخ ندید،با او جوشید،نور خورشید در شهادت،دید رشدی شد انسان،صاحب خاک اختیار داد بر تکام...
جوی باران خون تو،کوهساران جود تو،جنگل ودشت دمن تا چمنزاران،در رکوع هستن درسجود تو،خاک حاصل خیز در پود تو،آسمان کبود باشد معبود تو،جمع خلقت در این حیرت اند تو چه بینی،تا که باشد سود تو،،خلقت مخلوق را در رکاب،ارج می باشد از سوی تو،دیدگانت را میگشای از حساب،حرف دل با عقل هستن یک جواب،خوب میبنی حساب آخرت،نهی میداری خودت را در سرت،بد نباشد بد نبینی،بهر خلقت زره تر از آن نباشد،زره بینی،عمر انسان امتحانیست،نسل بعدش نیز باغی ست،پس به هر ح...
شنیدم حرف آن مهربان را،که هرآنچه او را بخواهی،بخواهی از دل بخواهی خوشا روشن ببینی از دید دینی،،که هر چند سخت بگیرد امتحانش،بیاموزی نترسی،چرا هر روز وشب در دید اویی،،به گردش درآید هم زیر وبالا،خوشا آنکس مسیرش چون روز پیدا،،چرا در نسل بعدت هر آن کردی نمایان است وپیدابه خود مغرور باشی به وقتی محاسب با زمانت پیش رفت باشی،،نباشد آن زمان بد کرد باشی،دلی را از دلی سرد کرد باشی،به خود بینی تکبر کرد باشی،هرآنچه را نباید باید ببینی،،اگر اینی ...
تمام خلقت آدم همان آه،،خلاصه معنیش باشد نیاید در هر دم وباز دمچو هر نظمی حسابش پاک پاک است،نه منت بر زمین باشد،نه سنگینی او بر روی خاک استنیوتون جمله ای زیبا حسابش،که دید بر هر دیده ببندی،عکس عملش باشد جوابشچه باشد عمر هرچند که باشد،!محم آن است که در چرخ بچرخش در آوردی چه بهری،؟تو را با خود به آخر که رسیدی،!بپرسندت؛که ای آدم خودت را می پسندی ،یا که قهری نباشد آدمی را قهر حسابی از او بماند جا مثال زهر،که تا قانون حساب زندگی باشد حساب پ...