پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تویی تنها پروردگارم، تنهایم نگذاربا تمام تقصیر و ضعف هایم با تمام ندانم کاری هایم با تمام شکست ها،کج روی هایم،راه من راه توستپروردگارا تو همانی که به دردهای پنهان شده در گوشه قلبم طراوت می دهی مرا با دردهای جدایی امتحان نکن، به قلب شکسته و خسته ام آرامشی فراوان بده از جنس خودت، مرا یاری بخش تا هر روزم بهتر از دیروزم باشد، دستهایم را بگیر تا بتوانم دستهای دیگری را بگیرم، قلبم را وسعت بده تا بتوانم در حق دیگران مهربان باشم راه درست را نشانم بد...
کمی لبخند بزنامسال بهار قول دادهخوب باشدقول داده تمام اندوه ها رااز خیابان ها جمع کنداز خانه هااز کوی و برزن های خاک خورده!کمی لبخند بزن ...رعنا ابراهیمی فرد...
سلام بهار دلنشین!امسال حالمان گرفته استمی شود با دستهای خوشبویتغم های ما را با شکوفه های عطر آگینتآغشته کنیمی شود ما را محکم در آغوش بگیری!؟رعنا ابراهیمی فرد...
زمستان فهمیده بود که بهار می آیدزیر اندازش را زودتر از موعد مقرر جمع کرده و رفته بود!رعنا ابراهیمی فرد...
خدا را شکر ...همینکه در سلامتی به سر میبرم، خدا را شکر همینکه عزیزانم کنارم هستنهمینکه هر صبح چشمانم به روشنایی باز میشود و روز جدیدی را شروع میکنمهمینکه میدانم با تلاش و صبر مشکلاتم حل میشودهمینکه محتاج دیگران نیستمهمینکه خدا سختی ها صدایم را می شنود و تنهایم نمی گذاردهمینکه خانواده ای دارم که کنارشان حالم خوب است، خدا را شکررعنا ابراهیمی فرد...
بیداری شبانه از خوشی زیاد نیستاز افکار پریشان ذهن استافکاری که زنجیر می شونندروز به روز حلقه های خود را محکم تر می سازندتا فردی همچون مرا تا انتهای شب بیدار نگه دارندرعنا ابراهیمی فرد...
در حق کسی ناحقی نمی کنماما نمی توانم ببخشمکسی را که آب رابر روی درخت تشنه ای بستکه برگهایش به دنبال قطره آبی بودندکه رنگ رخساره اشان را برگرداننددر حق کسی ناحقی نمی کنماما نمی توانم ببخشمپدری را که سر دختر خود را بریدو مادری را که به خاطر جلب توجهپسرش را تا انتهای جنون کتک زدو برادری را که به خواهر تجاوز کردو خواهری که برادر را کشتچون بی بندو باری اش را دیده بوددر حق کسی ناحقی نمی کنماما...
خیلی ها می خواهند...با کفش هایی که پوشیده ای راه بروندمی خواهند در صندلی که نشسته ایبنشیننددر جاده ای که قدم می زنی...قدم بزنندمی خواهند لبخند روی لبانت نباشدبشکنی در خود ، گردابی درست کنیبا اشک هایتمی خواهند تو را با دستهایشاندر باتلاقی که خودشان گیر کرده اندبشکننداما تو مصمم باش...تو راه خودت را بروو اعتنا نکن به تمام حسود چشمهاییکه نمی توانند موفقیت ات را ببینندرعنا ابراهیمی فرد...
دوستی ما ،همه چیز را ثابت کردثابت کرد؛می شود برای مدت نامحدوی مهربان باشیممی شود بدون ترس از تنها ماندن خودمان باشیم رعنا ابراهیمی فرد...
غرور چیز خوبی نیست!و فروتنی چیز بدی!اما من مغرور و زیبا بودمدختران حسرت زلفانم را می کشیدندو پسران حسرت چشمانم راو من عادت داشتمعادت داشتمهمیشه نه بگویم! رعنا ابراهیمی فرد...
دلش ... به حال درختان بی بار مزرعهسوختاما برای گلی که در مرز مُردن بودهیچ نسوخت !هر روز کوبید با تبری تیز بر ساقه ی بی جانِگلی در دورترین نقطه ی مزرعهباد گل را بی جان دید!و او راو به دورترین ناکجا آباد رساندقصه ها زود تمام میشوندزود ......
وقت رفتن بود!رفتن به آن سوی خاطراتِ خوبرفتن از فصلی کهیاد آورِچَشم های عاشق اش بودباد آرام گفت :دست باید کشید !از بودن های مکرر،از سال های دور ...از خزانی که افکار شبانه راقلقلک داد ،باد آرام چشم هایش رابرد !و من دستهایش را ،دوباره ...دوباره بوسیدم !رعنا ابراهیمی فرد...
شب بود ...باز بود پنجره ،باران می آمددو نامعلوم با بارانعهد می بست !شب بودچَشم بودباد بودپائیز با تمام اندوهششاد بودشب بود، تو بودیمهربانی اتدرختانِ خزان زده ،هم دَردی اتشب بود ،غم بود ...سکوتِ آبان ماهترانه های دلتنگیِ مهر ماهرعنا ابراهیمی فرد...
گمان می کنم راست می گویند :پائیز فصل عاشقان استفصلِ دلهایی که با یک نگاه لرزیدبا یک صدا خندید ،فصلِ دستهای دلتنگبرای گره خوردن زیر باران ،برای عشق ورزیدنفصل نیمکت های زرد تنهاییکه منتظر ...چَشم به راهِ یارِ گمشده در جنگل ،نشسته استپائیز ...کمی مهربان تر باش !خاطراتِ آدمها به قدم هایتگره خورده استرعنا ابراهیمی فرد...
آزادم ...رها ...همچون موهای پریشانم در بادفراموش میکنمطناب های داری که از سرم آویزاند !رعنا ابراهیمی فرد...
گلدان هایش اولین چیزی بود که مرتب میکردروح او با گیاهان و سبزه ها گره خورده بوداو جان گیاه را با روح زلال خود میدیدو تنهایی اش را به دست گلهای خوشبوی باغ سپرده بوداو می دانست چگونه از دنیا لذت برد 🍃رعنا ابراهیمی فرد...
چیکار به حرفهای پشت سرت داری !?که کیا چی گفتن و کیا چی فکر کردن !رو به جلو حرکت کناگه چشات برگرده به عقب نگاه کنهچاله ی جلو روت و نمیبینیو یهو میفتی تو چاله ،مشغول بودن به حرف های پشت سر هم دقیقا به همین شکلهاگه خودت و درگیر حرف های پشت سرت کنینمی تونی رشد کنیمتوقف میشی همونجاهمون جایی که به حرف های پشت سرت خواستی توجه کنی قوی باشمقابل حرف های بیهوده ضعف نشون ندهسکان و بگیر دستتهمون طور که ایستاده ایرو به جلو حرک...
من به جادو اعتقاد دارموقتی نگاه هایت هنوز هم مرا جادو می کندرعنا ابراهیمی فرد...
خداحافظ پاییز ممنونم که رنگهای سرخ و زیبا را در برگهای درختان به ما هدیه دادیو خش خش برگها را برای آرامشی دوبارهزیر پاهایمان فرش کردیخداحافظ پاییز ...رعنا ابراهیمی فرد...
دست بردن بر یک زخم کهنه ...دل ظریفم را، چنگ می زندبه خاطرم می آوردکه زخمها، چه دیر کهنه می شوندو درد تنهایی رامی نوازند تا - انتهای انزوارعنا ابراهیمی فرد...
نگو حالمان خوب بود و خبر نداشتیمروزهای خوب در دستهامان متورم شده بودو ما غافل بودیم عشق در کوچه پس کوچه ها ما را صدا میزدو گوش هامان را بسته بودیمنگو زیر سایه خوشبختی بودیم و قدر ندانستیمرعنا ابراهیمی فرد( رعناابرا)...
خودم را در میان کتاب ها گم میکنمتا ندانم چه می گذردکه دانستنم جز فریادی گلو پاره چیزی نداردبا چشم های باز گوش ها را بسته اندخودم را در میان کتاب ها گم میکنمدر سال هایی دور ...سال های کودکی ...سال هایی که کتاب های فارسیمدام از نعمت ها می گفتاز داشته ها و آورده ها ...خودم را در میان کتاب ها گم می کنمخودم را در خط به خط فارسی اول ابتدایی گم می کنمتا بعد از اینکه از سطر بابا آب دادآب را از بابا گرفتم برگردم و خوزستانم را س...
مرا جای دوری جستجو مکنهمین جا هستم ...در همین کره ی خاکیدر همین حوالی خاطره های زمینیدر همین عکس هایی که لبخندهایم را ثبت می کنندهمین جا هستمکنار قلبت ...گوشه ای ساکت نشسته اممرا در میان تپش های قلبت جستجو کنرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...