پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو را دیدم آن سوی آرزوها چقدر دور ایستاده ای ای محال ترین آرزوی من...
گاهی ادمها ترسهاشونو پشت یه ترس عمیق تر پنهون میکنند؛مثلا من از ارتفاع میترسیدم چون پرواز ترسناک تربود. وقتی پریدم فهمیدم ارتفاع یه ترس نبود یه شروع بود و من از شروعش میترسیدم، از اینکه تو اسمون موقع پرواز سقوط کنم،یا درگیر گردباد بشم،یا راهمو گم کنم؛ از خیلی چیز ها میترسیدم تا بلاخره شروع کردم به پرواز کردن.حالا از هیچی نمیترسم حتی شکست حتی اگه بالهامو بگیرن، من میدوم اگه پاهامو بگیرن، رو دستهام راه میرم و اگه دستامم بگیرن...
چه روزهایی ستگاهی آدم دلش میخواهدخودش را بردارد بریزد دور میان این زندگی و زنده ماندن ها ساعاتی تعطیل باشد کمی بمیرداصلا نباشد که نباشد......
یکی که جز خودت مثل ماه وسط تاریکی های زندگیت بتابه و حیات بخش وجودت بشه ارزوست...
خاطرات بد 😂🥀کاش همین خاطرات بد باشد این خاطرات خوبت است ک ذره ذره وجودم را میمکد و روح خسته ام را زخمی میکند...ک دانه دانه بر جلوی چشمانم می آیند و همچون تبری میکوبد بر ریشه ی درخت آرزو هایمتا باشد از این خاطرات بد.......
خوبی رو ارزو می کنمبرای اونایی که یاد نگرفتند بد باشندمثل تو!...
فقط گوشه چشمی از نگاه خدا برای خوشبختی همه انسانها کافیستاین نگاه را برایت آرزو میکنم … . ....